₽=⁶...I AM TIRED
و....
جیمین با تعجب و عصبانیت
گفت تو اینجا چیکار میکنی با لحنی که بیشتر شبیه
داد بود لب زدم نباید من این سوالو ازت بپرسم
اخه ادم عاقل براچی بدون فکرمیای فرار میکنی
عصبی تر از قبل گفت تو براچی منو زندانی میکنی
تا فکر سرار به سرم بزنه...
جوابی بهش ندادم....چیشد موش زبونتو خورده....
نه نخورده دارم برا درست کردن دست گلی که جناب
عالی به بار اوردی فکری میکنم.....ههههه روتو برم
.....نه من روتو برم
تو منو دزدیدی و باعث شدی الان داخل این طبیله باشم
....خیلی عصبی شدم از عمارتم که در رفته بود الانم که تو این شرایطیم داره بحث میکنه....واقعا که
بهش گفتم"بهتره بحثو تموم کنیم و دنبال یه راه چاره باشیم"
جیمین<اوففففف باشه>
نیم ساعتی همینطور بدون حرف زول زده بودیم به هم
جیمین<چیشد خانم عقل کل چرا نیم ساعته
مث چلغوز بهم زول زدیم>
جینا<اَهههههه هیچی نمیاد به ذهنم>
جیمین<یعنی چی هیچی نمیاد به ذهنم
العان پس چیکار کنم>
جینا<بشینیم به هم نگاه کنیم>
همینطور داشتم دسش مینداختم که دستمو کردم تو جیبمو دیدم گوشیم تو جیبمه انگار تازه یه چیزی تو مغزم فعال شده بود
ف...فهمیدم جیمین راهشو پیدا کردم
جیمین اومد سمتم خب بگو چیکار کنیم
گوشیم.....گوشیم تو جیبمه
جیمین نگاه تاسف امیزی بهم کردو گفت
واقعا تا العان نمیدونستی*سرشو تکون میده
گفتم خب چیکار کنم اونقدری ذهنم درگیر اتفاقاتی که
افتاد شده بود که اصلا از گوشیم یادم رفت و خب
آراسم اونقدری شل مغز هست که از گرفتن گوشیم
یادش بره
جیمین سرشو تکون دادو
جیمین<خب زودتر زنگ بزن دیگه>
جینا<باشه،باشه العان زنگ میزنم....>
زنگ زدم به جیمی
جیمی برداشت
جیمی<بله خانم>
جینا<جیمی سریع با ادما بیاین عمارت آراس و حمله کنید
*خیلی اروم>
.
.
.
#وانشات
#فیک
#فیکشن
#فکیشن
#ایمجین
جیمین با تعجب و عصبانیت
گفت تو اینجا چیکار میکنی با لحنی که بیشتر شبیه
داد بود لب زدم نباید من این سوالو ازت بپرسم
اخه ادم عاقل براچی بدون فکرمیای فرار میکنی
عصبی تر از قبل گفت تو براچی منو زندانی میکنی
تا فکر سرار به سرم بزنه...
جوابی بهش ندادم....چیشد موش زبونتو خورده....
نه نخورده دارم برا درست کردن دست گلی که جناب
عالی به بار اوردی فکری میکنم.....ههههه روتو برم
.....نه من روتو برم
تو منو دزدیدی و باعث شدی الان داخل این طبیله باشم
....خیلی عصبی شدم از عمارتم که در رفته بود الانم که تو این شرایطیم داره بحث میکنه....واقعا که
بهش گفتم"بهتره بحثو تموم کنیم و دنبال یه راه چاره باشیم"
جیمین<اوففففف باشه>
نیم ساعتی همینطور بدون حرف زول زده بودیم به هم
جیمین<چیشد خانم عقل کل چرا نیم ساعته
مث چلغوز بهم زول زدیم>
جینا<اَهههههه هیچی نمیاد به ذهنم>
جیمین<یعنی چی هیچی نمیاد به ذهنم
العان پس چیکار کنم>
جینا<بشینیم به هم نگاه کنیم>
همینطور داشتم دسش مینداختم که دستمو کردم تو جیبمو دیدم گوشیم تو جیبمه انگار تازه یه چیزی تو مغزم فعال شده بود
ف...فهمیدم جیمین راهشو پیدا کردم
جیمین اومد سمتم خب بگو چیکار کنیم
گوشیم.....گوشیم تو جیبمه
جیمین نگاه تاسف امیزی بهم کردو گفت
واقعا تا العان نمیدونستی*سرشو تکون میده
گفتم خب چیکار کنم اونقدری ذهنم درگیر اتفاقاتی که
افتاد شده بود که اصلا از گوشیم یادم رفت و خب
آراسم اونقدری شل مغز هست که از گرفتن گوشیم
یادش بره
جیمین سرشو تکون دادو
جیمین<خب زودتر زنگ بزن دیگه>
جینا<باشه،باشه العان زنگ میزنم....>
زنگ زدم به جیمی
جیمی برداشت
جیمی<بله خانم>
جینا<جیمی سریع با ادما بیاین عمارت آراس و حمله کنید
*خیلی اروم>
.
.
.
#وانشات
#فیک
#فیکشن
#فکیشن
#ایمجین
۵۲.۸k
۰۴ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.