part7🐈💕
part7🐈💕
میسو«دونه دونهی اینا یه زمانی عاشقت بودن.. اینا برات یه بازیه؟ یونگی! کی اینجوری شدی؟ چرا؟ یونگیا [بغض] تو..داداش من نیستی.. تو..[گریه]کیای؟
یونگی«هزاران بار بهت گفتم.. این احساسات مسخرت رو بنداز دور!
میسو«که بشم یکی مثل تو؟ من باید مدرک شادیای مین یونگی باشم! من باید احساساتی که تو مسخرشون میکنیو داشته باشم
یونگی«یادت نمیاد رئیس چیکار کرد؟ یادت نمیاد؟یادت نمیاد چندروز بی آبو غذا،با یه مشت غول خرفت یه بچه 12 ساله رو ول کرد؟چرا؟چون من مثل تو بودم! [داد]
میسو«گریه هام اوج گرفته بود، اینا فقط نصف تنبیهات رئیس بود.. اون.. اون.. لعنت بهش
«ویو هایون»
هایون«آییییی.. نکننن قلقلکم میااااددد.. یاااا...[جیغ]
نامی«این بهترین تنبیه واسه گربه هایی مثل توئه! نبینم دیگه اینجوری کنیا[قلقلک دادن هایون] مفهوم شد؟
هایون«بله بله قربان.. آییی.. یااا.. قلقلک نده دیگههه
نامی«خوبه، برو ببینم
_گاهی اتفاقاتی میوفته که میتونه ریز و درشت زندگیتو تغییر بده و تو رازهایی داری که اگه فاش بشه معلوم نیست چی بشه
داشتم قهوهم رو مزه مزه میکردم که گوشیم زنگ خورد و اسم رئیس ووک نمایان شد.. ابرویی بالا دادم و سریع گوشیو برداشتم و وارد اتاق شدم، دکمه برقراری تماسو زدم و دم زد
هایون«بهبه.. بعد دوماه یادی از ما کردی! چیشده؟
ووک«یه ماموریت جدید برات دارم، بعد دوماه فکر نکنم استعداد هاتو از دست داده باشی مگه نه؟
هایون«چیشده باز؟ اصلا.. چرا اینو به کوک نگفتی؟
ووک«خیالت راحت.. هردوتون باهم باید انجامش بدید
هایون«پس ماموریت هیجانیایه
ووک«میزاری حرف بزنم یا نه؟ خب.. باید به باند یکی از مهره های مهم نفوذ کنی! تبدیل به دست راستش بشی
هایون«چند وقت؟
ووک«تا هروقت که بشه.. 3 روز دیگه باید شروع کنی پس خودتو آماده کن
و قطع کرد.. عیش.. همیشه یهویی بهم ماموریت میده.. نمیگه شاید من کار داشته باشم.. با عجله سمت پسرا رفتم و در گوش همشون گفتم و لباسام رو پوشیدم و بیرون رفتم
وارد خونهم شدم و ساکمو بیرون اوردم،وسایلم رو چیدم که نگاهم به عکس خانوادگیمون افتاد.. لبخندی زدم و گذاشتمش توی ساک..
میسو«دونه دونهی اینا یه زمانی عاشقت بودن.. اینا برات یه بازیه؟ یونگی! کی اینجوری شدی؟ چرا؟ یونگیا [بغض] تو..داداش من نیستی.. تو..[گریه]کیای؟
یونگی«هزاران بار بهت گفتم.. این احساسات مسخرت رو بنداز دور!
میسو«که بشم یکی مثل تو؟ من باید مدرک شادیای مین یونگی باشم! من باید احساساتی که تو مسخرشون میکنیو داشته باشم
یونگی«یادت نمیاد رئیس چیکار کرد؟ یادت نمیاد؟یادت نمیاد چندروز بی آبو غذا،با یه مشت غول خرفت یه بچه 12 ساله رو ول کرد؟چرا؟چون من مثل تو بودم! [داد]
میسو«گریه هام اوج گرفته بود، اینا فقط نصف تنبیهات رئیس بود.. اون.. اون.. لعنت بهش
«ویو هایون»
هایون«آییییی.. نکننن قلقلکم میااااددد.. یاااا...[جیغ]
نامی«این بهترین تنبیه واسه گربه هایی مثل توئه! نبینم دیگه اینجوری کنیا[قلقلک دادن هایون] مفهوم شد؟
هایون«بله بله قربان.. آییی.. یااا.. قلقلک نده دیگههه
نامی«خوبه، برو ببینم
_گاهی اتفاقاتی میوفته که میتونه ریز و درشت زندگیتو تغییر بده و تو رازهایی داری که اگه فاش بشه معلوم نیست چی بشه
داشتم قهوهم رو مزه مزه میکردم که گوشیم زنگ خورد و اسم رئیس ووک نمایان شد.. ابرویی بالا دادم و سریع گوشیو برداشتم و وارد اتاق شدم، دکمه برقراری تماسو زدم و دم زد
هایون«بهبه.. بعد دوماه یادی از ما کردی! چیشده؟
ووک«یه ماموریت جدید برات دارم، بعد دوماه فکر نکنم استعداد هاتو از دست داده باشی مگه نه؟
هایون«چیشده باز؟ اصلا.. چرا اینو به کوک نگفتی؟
ووک«خیالت راحت.. هردوتون باهم باید انجامش بدید
هایون«پس ماموریت هیجانیایه
ووک«میزاری حرف بزنم یا نه؟ خب.. باید به باند یکی از مهره های مهم نفوذ کنی! تبدیل به دست راستش بشی
هایون«چند وقت؟
ووک«تا هروقت که بشه.. 3 روز دیگه باید شروع کنی پس خودتو آماده کن
و قطع کرد.. عیش.. همیشه یهویی بهم ماموریت میده.. نمیگه شاید من کار داشته باشم.. با عجله سمت پسرا رفتم و در گوش همشون گفتم و لباسام رو پوشیدم و بیرون رفتم
وارد خونهم شدم و ساکمو بیرون اوردم،وسایلم رو چیدم که نگاهم به عکس خانوادگیمون افتاد.. لبخندی زدم و گذاشتمش توی ساک..
۲.۶k
۱۲ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.