part8🐈💕
part8🐈💕
[سهروزبعد]
با هزارتا دروغ تونستم همرو راضی کنم که چندماهی نباشم.. مامان با بغض نگاهم میکرد و دونه دونه همرو بغل کردم
جانگ می«دختر کوچولوم بزرگ شده[گریه]
هایون«مامانییی.. زود برمیگردم باشه؟ اصلا شاید بین این مدت سر بزنم.. گریه نکن خوب؟[بغض]
بغلش کردم و وارد ماشینی شدم که ووک فرستاده بود.. سرم رو تکیه دادم و چشمهام رو بستم.. بعد از 2 ساعت رسیدیم .. نگاهم به عمارت بزرگی که روبروم بود افتاد.. ابرویی بالا انداختم و وارد شدم.. با نشون دادن کارتی که بهم داده بودن نگهبانی بهم اجازهی ورود داد.. با دیدن اونهمه خدمه مشغول کار تعجب کردمو سمت یه دختر نسبتا خوشگل رفتم
هایون«میتونم بدونم اتاق ارباب کجاست؟
+«چیکارش داری؟ میبینم که تازه هم اومدی
هایون«فقط ازت سوال کردم! ربطی بهت نداشت
یونگی«متوجه شدیم که میسو آسم داره و نمیتونه به کار ادامه بده.. الان دست تنها شده بودم و همه چیز برام مبهم بود.. قرار بود8خل یه خدمتکار جدید بیاد.. رشته افکارم با سروصدای پایین پاره شد و از اتاق بیرون رفتم.. با دیدن هایون ابرویی بالا انداختم.. چطور اینجارو پیدا کرد؟ یا همون خدمتکاره؟!«چهخبره اینجا؟
داشتم با اون دختره دعوا میکردم که با صدای آشنایی نگاهمو ازش گرفتم.. با دیدن یونگی چشمام دوبرابر شد و کرکو پرام ریخت.. نکنه.. ینی این مافیاست؟
هایون«ی.یونگی؟
یونگی«کیم هایون.. بالا منتظرتم
همه خدمه با نگاهاشون داشتن میخوردنم و اون دختره نیشگون محکمی ازم گرفت.. پشت سر یونگی رفتم که به یه اتاق اشرافی رسیدیم.. دروغ چرا.. واقعا زیبا بود! سلیقهش رو تحسین کردم و لبخند کوچیکی زدم
یونگی«تو همون خدمتکاری هستی که گفتن قراره بیاد؟
هایون«آره
یونگی«تو.. واقعا؟
هایون«باور نمیکنی نکن! الان وقتی اینجام ینی واقعا
یونگی«هوم.. فکر نکن چون میشناسمت درجه بالایی بهت میدم، همون خدمتکار خوبه
هایون«و منم همچین انتظاری نداشتم
یونگی«برو بیرون.. آجوما همه جارو بهت نشون میده.. و در ضمن[بالااوردنانگشتاشارهش]اگه ببینم دوباره داری با کسی دعوا میکنی عواقب خوبی نداره!
چشم غره ای رفتم و از اتاقش خارج شدم، آجوما همهجا رو بهم نشون داد و یه اتاق بهم داد..
[سهروزبعد]
با هزارتا دروغ تونستم همرو راضی کنم که چندماهی نباشم.. مامان با بغض نگاهم میکرد و دونه دونه همرو بغل کردم
جانگ می«دختر کوچولوم بزرگ شده[گریه]
هایون«مامانییی.. زود برمیگردم باشه؟ اصلا شاید بین این مدت سر بزنم.. گریه نکن خوب؟[بغض]
بغلش کردم و وارد ماشینی شدم که ووک فرستاده بود.. سرم رو تکیه دادم و چشمهام رو بستم.. بعد از 2 ساعت رسیدیم .. نگاهم به عمارت بزرگی که روبروم بود افتاد.. ابرویی بالا انداختم و وارد شدم.. با نشون دادن کارتی که بهم داده بودن نگهبانی بهم اجازهی ورود داد.. با دیدن اونهمه خدمه مشغول کار تعجب کردمو سمت یه دختر نسبتا خوشگل رفتم
هایون«میتونم بدونم اتاق ارباب کجاست؟
+«چیکارش داری؟ میبینم که تازه هم اومدی
هایون«فقط ازت سوال کردم! ربطی بهت نداشت
یونگی«متوجه شدیم که میسو آسم داره و نمیتونه به کار ادامه بده.. الان دست تنها شده بودم و همه چیز برام مبهم بود.. قرار بود8خل یه خدمتکار جدید بیاد.. رشته افکارم با سروصدای پایین پاره شد و از اتاق بیرون رفتم.. با دیدن هایون ابرویی بالا انداختم.. چطور اینجارو پیدا کرد؟ یا همون خدمتکاره؟!«چهخبره اینجا؟
داشتم با اون دختره دعوا میکردم که با صدای آشنایی نگاهمو ازش گرفتم.. با دیدن یونگی چشمام دوبرابر شد و کرکو پرام ریخت.. نکنه.. ینی این مافیاست؟
هایون«ی.یونگی؟
یونگی«کیم هایون.. بالا منتظرتم
همه خدمه با نگاهاشون داشتن میخوردنم و اون دختره نیشگون محکمی ازم گرفت.. پشت سر یونگی رفتم که به یه اتاق اشرافی رسیدیم.. دروغ چرا.. واقعا زیبا بود! سلیقهش رو تحسین کردم و لبخند کوچیکی زدم
یونگی«تو همون خدمتکاری هستی که گفتن قراره بیاد؟
هایون«آره
یونگی«تو.. واقعا؟
هایون«باور نمیکنی نکن! الان وقتی اینجام ینی واقعا
یونگی«هوم.. فکر نکن چون میشناسمت درجه بالایی بهت میدم، همون خدمتکار خوبه
هایون«و منم همچین انتظاری نداشتم
یونگی«برو بیرون.. آجوما همه جارو بهت نشون میده.. و در ضمن[بالااوردنانگشتاشارهش]اگه ببینم دوباره داری با کسی دعوا میکنی عواقب خوبی نداره!
چشم غره ای رفتم و از اتاقش خارج شدم، آجوما همهجا رو بهم نشون داد و یه اتاق بهم داد..
۲.۸k
۱۲ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.