جسدهای بیحصار اندیشه
#جسدهای_بیحصار_اندیشه
#قسمت_سی_و_سه
روی نیمکت تو لابی طبقه همکف نشستم:
- " یه لحظه صبر کن سیا... من نمیام! تو برو ..."
- " دیونه شدی امیر... میخوای بهار همه چی رو بفهمه؟ نگران نباش! ..."
- " نمی تونم سیا... اصلن نمی تونم مردی رو ببینم که دیشب با زنش تو یه خونه بودم! ....حالم خوب نیست ..." ...
فشارم افتاده بود، حافظه ام به کلی خالی! ... شاید چرت می گفتم:
- " سیا من از همین جا بر می گردم شهرستان ..حالم از تهران بهم میخوره... به بهار میگم کار ضروری پیش اومده... من نمی تونم هوای تهران و نفس بکشم.....از همه و همه چیز، حالم بهم میخوره حتی خودم...به درک بزار هرچی میخواد بشه، بشه! ..."....
صبح همان روز:
بهار با سردرد شدیدی از خواب بیدار شد. شنید که بابا می پرسه:
" چرا اینجا خوابیده؟! " ... مادر جواب داد:
" فکر کنم منتظر امیر بوده اما گفته بود که نمیاد! ... "
بهار سرش و بلند کرد، بدنش پشت میز خشک شده بود، گردنش درد میکرد:
" سلام... ساعت چنده؟.... نیومده؟.... تا چهار بیدار موندم...نیومده؟! "
بابا سری به تاسف تکون داد و از آشپزخونه رفت بیرون، مامان فنجون چایی رو روبروی بهار گذاشت و کنارش نشست:
" نه..قرارم نبود که بیاد... گفته بود که تماس بگیری...خب چرا زنگ نزدی بهش؟! ..."
" هی گفتم الان میاد...الان میاد... " سبد نون و صبحونه رو که مادر براش آورده بود رو با بی میلی کنار زد... مادر با ناراحتی گفت:
" بهار.. پدرت راست میگه... بیا تکلیفت و با امیر یه سره کن، اینجوری که نمیشه، آخه لجبازی تا کجا؟!"
بهار نیمی از چایی رو نوشید و به طرف پله ها رفت... مامان لقمه ای رو که براش گرفته بود و برداشت و دنبالش راه افتاد:
" پنج سال قبل گفتم دختر! عاشقی سوزی داره! یه بیست و پنج روزی داره! خندیدی گفتی: مامان دست بردار، گذشت اون دوران... امیر، من و از بین چند صد تا دانشجو انتخاب کرده. ..با یه نگاه که عاشق نشده! ..."
حرکت دستای مامان، ادای عشوه های دخترانه بهار رو تو پنج سال قبل، در میاورد، بهار به نشانه اعتراض برگشت..مامان لقمه رو جلو دهنش گرفت، بهار دستش و رد کرد و با نگاهش دنبال حوله گشت تو اتاق... مادر هنوز گله می کرد:
" بهت گفتم تمام حس و حال عاشقیه امیر با جلب رضایت خانواده اش برا این ازدواج، تموم میشه... گفتی: نه، زندگیه متفاوت ما به قدر کافی هیجان داره! " حوله رو پیدا کرد و رفت طرف حمام... مامان بغض کرده بود:
" با مادر امیر درگیر شدی، گفتم مستقل شو و الا امیر مادرش و نمیزاره تو رو برداره... گفتی شرایطش و نداریم ..گفتم تا دیر نشده بچه دار شین..محبت نوه به دل خانواده امیر میشینه کمتر بهتون گیر میدن، گفتی امیر میگه زوده... خب حالا خوبه که دیر شد؟؟!!" ...
صبر بهار تموم شد:
" مامان بس کن تو رو خدا خودت از این حرفای تکراری خسته نمیشی؟!.." چشمای مامان به اشک نشست :
" شش ماهه زندگیت و ول کردی اومدی اینجا. گفتی امیر عاشق منه، کوتاه میاد، تحت فشار که باشه انتقالی میگیره، گفتم دختر من، این راهش نیست، پای غرور و لجبازی مردونه وسطه، شده برا عشقش جایگزین پیدا میکنه اما افسار این زندگی رو دست تو نمیده، گفتی کی رو پیدا کنه بهتر از من؟!"...
صورت مامان خیس اشکایی بود از سر دلسوزی های مادرانه برا زندگیه پا در هوای دخترش.
بهار رفت توی حمام و در رو پشت سرش بست و تکیه داد... کلمه های بریده بریده ی مامان، لابه لای گریه هاش شنیده میشد:
" حالا خوب شد؟! اولا هر دو هفته میومد دیدنت بعد شد ماهی یه بار الانم که بعد از دو ماه اومده ...سه روزه اینجاست، بیست و چار ساعتم با تو نبوده... یعنی برا کار واجب تری اومده نه برا تو! ..." ... بهار بغضش ترکید، در و باز کرد، بیشتر داد میزد تا حرف:
" خودم خواستم نیاد..خودم بهش گفتم تا ماشینش و عوض نکرده، حق نداره برا دیدنه من، بیافته تو این جاده های لعنتی... خودم خواااااستمم... خودممم.... " ... در و بهم کوبید و دوش و باز کرد...صدای هق هقش مامان رو پشیمون کرده بود...لقمه رو لایه دستمال کاغذی پیچید و گذاشت رو میز آرایش و رفت....
*****
ذهن بهار پریشون بود؛ یعنی کجا مونده؟ به قدر همه ی عمرش از اینکه دیشب سهیل رو برا رفتن به خونه ترغیب کرده بود، پشیمون بود! دلهره از اینکه مبادا واقعا امیر شب و کنار شیوا بوده باشه و سهیل رفته باشه سر وقتشون، داشت خفه ش می کرد.
خودش و دلداری داد، به قول مامان « بی خبری، خوش خبریه»! ترجیح میداد همچنان امیر تلفن رو جواب نده تا اینکه یه پرستار از یه بیمارستان یا یه مامور از کلانتری، تلفن امیر رو جواب بده!... برا آخرین بار شماره رو گرفت، جواب نمیداد... " لعنت به تو امیر... لعنت به تو شیوا... لعنت به من که بهت اعتماد کردم.
ادامه دا
#قسمت_سی_و_سه
روی نیمکت تو لابی طبقه همکف نشستم:
- " یه لحظه صبر کن سیا... من نمیام! تو برو ..."
- " دیونه شدی امیر... میخوای بهار همه چی رو بفهمه؟ نگران نباش! ..."
- " نمی تونم سیا... اصلن نمی تونم مردی رو ببینم که دیشب با زنش تو یه خونه بودم! ....حالم خوب نیست ..." ...
فشارم افتاده بود، حافظه ام به کلی خالی! ... شاید چرت می گفتم:
- " سیا من از همین جا بر می گردم شهرستان ..حالم از تهران بهم میخوره... به بهار میگم کار ضروری پیش اومده... من نمی تونم هوای تهران و نفس بکشم.....از همه و همه چیز، حالم بهم میخوره حتی خودم...به درک بزار هرچی میخواد بشه، بشه! ..."....
صبح همان روز:
بهار با سردرد شدیدی از خواب بیدار شد. شنید که بابا می پرسه:
" چرا اینجا خوابیده؟! " ... مادر جواب داد:
" فکر کنم منتظر امیر بوده اما گفته بود که نمیاد! ... "
بهار سرش و بلند کرد، بدنش پشت میز خشک شده بود، گردنش درد میکرد:
" سلام... ساعت چنده؟.... نیومده؟.... تا چهار بیدار موندم...نیومده؟! "
بابا سری به تاسف تکون داد و از آشپزخونه رفت بیرون، مامان فنجون چایی رو روبروی بهار گذاشت و کنارش نشست:
" نه..قرارم نبود که بیاد... گفته بود که تماس بگیری...خب چرا زنگ نزدی بهش؟! ..."
" هی گفتم الان میاد...الان میاد... " سبد نون و صبحونه رو که مادر براش آورده بود رو با بی میلی کنار زد... مادر با ناراحتی گفت:
" بهار.. پدرت راست میگه... بیا تکلیفت و با امیر یه سره کن، اینجوری که نمیشه، آخه لجبازی تا کجا؟!"
بهار نیمی از چایی رو نوشید و به طرف پله ها رفت... مامان لقمه ای رو که براش گرفته بود و برداشت و دنبالش راه افتاد:
" پنج سال قبل گفتم دختر! عاشقی سوزی داره! یه بیست و پنج روزی داره! خندیدی گفتی: مامان دست بردار، گذشت اون دوران... امیر، من و از بین چند صد تا دانشجو انتخاب کرده. ..با یه نگاه که عاشق نشده! ..."
حرکت دستای مامان، ادای عشوه های دخترانه بهار رو تو پنج سال قبل، در میاورد، بهار به نشانه اعتراض برگشت..مامان لقمه رو جلو دهنش گرفت، بهار دستش و رد کرد و با نگاهش دنبال حوله گشت تو اتاق... مادر هنوز گله می کرد:
" بهت گفتم تمام حس و حال عاشقیه امیر با جلب رضایت خانواده اش برا این ازدواج، تموم میشه... گفتی: نه، زندگیه متفاوت ما به قدر کافی هیجان داره! " حوله رو پیدا کرد و رفت طرف حمام... مامان بغض کرده بود:
" با مادر امیر درگیر شدی، گفتم مستقل شو و الا امیر مادرش و نمیزاره تو رو برداره... گفتی شرایطش و نداریم ..گفتم تا دیر نشده بچه دار شین..محبت نوه به دل خانواده امیر میشینه کمتر بهتون گیر میدن، گفتی امیر میگه زوده... خب حالا خوبه که دیر شد؟؟!!" ...
صبر بهار تموم شد:
" مامان بس کن تو رو خدا خودت از این حرفای تکراری خسته نمیشی؟!.." چشمای مامان به اشک نشست :
" شش ماهه زندگیت و ول کردی اومدی اینجا. گفتی امیر عاشق منه، کوتاه میاد، تحت فشار که باشه انتقالی میگیره، گفتم دختر من، این راهش نیست، پای غرور و لجبازی مردونه وسطه، شده برا عشقش جایگزین پیدا میکنه اما افسار این زندگی رو دست تو نمیده، گفتی کی رو پیدا کنه بهتر از من؟!"...
صورت مامان خیس اشکایی بود از سر دلسوزی های مادرانه برا زندگیه پا در هوای دخترش.
بهار رفت توی حمام و در رو پشت سرش بست و تکیه داد... کلمه های بریده بریده ی مامان، لابه لای گریه هاش شنیده میشد:
" حالا خوب شد؟! اولا هر دو هفته میومد دیدنت بعد شد ماهی یه بار الانم که بعد از دو ماه اومده ...سه روزه اینجاست، بیست و چار ساعتم با تو نبوده... یعنی برا کار واجب تری اومده نه برا تو! ..." ... بهار بغضش ترکید، در و باز کرد، بیشتر داد میزد تا حرف:
" خودم خواستم نیاد..خودم بهش گفتم تا ماشینش و عوض نکرده، حق نداره برا دیدنه من، بیافته تو این جاده های لعنتی... خودم خواااااستمم... خودممم.... " ... در و بهم کوبید و دوش و باز کرد...صدای هق هقش مامان رو پشیمون کرده بود...لقمه رو لایه دستمال کاغذی پیچید و گذاشت رو میز آرایش و رفت....
*****
ذهن بهار پریشون بود؛ یعنی کجا مونده؟ به قدر همه ی عمرش از اینکه دیشب سهیل رو برا رفتن به خونه ترغیب کرده بود، پشیمون بود! دلهره از اینکه مبادا واقعا امیر شب و کنار شیوا بوده باشه و سهیل رفته باشه سر وقتشون، داشت خفه ش می کرد.
خودش و دلداری داد، به قول مامان « بی خبری، خوش خبریه»! ترجیح میداد همچنان امیر تلفن رو جواب نده تا اینکه یه پرستار از یه بیمارستان یا یه مامور از کلانتری، تلفن امیر رو جواب بده!... برا آخرین بار شماره رو گرفت، جواب نمیداد... " لعنت به تو امیر... لعنت به تو شیوا... لعنت به من که بهت اعتماد کردم.
ادامه دا
۱۲.۷k
۲۸ اسفند ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.