عشق را آموختم از بلبلی

عشق را آموختم از بلبلی
چون بدیدم رسم عشقش با گلی

پر گشود و دور گل میگشت ناز
نغمه میزد، نغمه های دلنواز

خار گل چندی به پایش زد خراش
دم فرو بست و نکرد این نکته فاش

چون نسیم عشق بر گل می وزید
آشیانی در کنارش برگزید

غرق شد در عشق بازی باگلش
گل شد او را صاحب جان و دلش

اندکی از راز دل با گل بگفت
تا که شب شد در کنار گل بخفت

صبح دم گشت و ز خواب خوش پرید
لیکن از عشقش نشانی را ندید

دست بی رحمی گلش را چید و برد
چشم خود بست و از این دل ،غصه مرد
دیدگاه ها (۴)

دلـــم تنگ است از این دنیا چرایش را نمی دانممن این شعر غم اف...

بی رحمی عشق همین است!که وقتی فهمید جای پایش سفت شده،شروع میک...

اگر می خواهی زنی راعاشقانه در کنار خودت داشته باشیباید برای ...

ﯾﻪ ﭼﻴـــﺰﻱ ﻫﺴـﺖ ﺑــﻪ ﺍﺳـــﻢ"ﺑﻐــــــــض "ﻛــﻪ ﻧـــﻪ ﺭﻭﻱ ﺩﻳــ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط