رمان دلبر وحشی
#دلبر_وحشی_پارت_هفتم
الان باید.. اومم...تقاص شو با بدن تازت میدادی خانوم کوچولو وحشی
بهت زده بهش نگاه میکردم منظورشو نفهمیده بودم.
*بزار یه لیست از برنامه هایی ک باید انجام بدیم بت بدم
#شایان
معلوم بود نمیدونست قراره چه اتفاقایی براش بیوفته یه شبه اینجوری شد.
زندگی عادی تا الان داشته ولی از این به بعد بدجور قراره بد بشه.
با فکر هایی ک میکردم قراره چه لذتی ببرم با سارا نیش خندی رو لبم نمایان شد
همین نیش خند سارا رو بیشتر ترسوند
و از این ترسش انرژی میگرفتم
اگ بخاطر پدرم نبود تا الان کلی کار باهاش کرده بودم
از فکرام اومدم بیرون و ادامه دادم:
*اول میریم ترکیه یه اسم و فامیل جدید و شناسنامه جدید و زندگی جدید
بعدم پدرم چندتا کار باهات داره چندتا آزمایش هم ازت میگیرن.
تا رسیدیم ترکیه صیغه ـت میکنم.
بعد از چند ماهم هرموقع خواستیم ازدواج میکنیمو عروسی میکنیم.
#سارا
نگاهم عجیب تر شد. یعنی چی؟ همینجوری ساده منو گرفتن زندانیم کردن میبرنم ترکیه و ازدواج میکنم اونم با شایان؟
یه آدم هول ک معلوم نیست میخواد باهام چیکار کنه؟
همین الان به زور خودشو نگه داشته.
اگ بریم ترکیه...
تو فکرام غرق شده بودم ک صداش توی گوشم پیچید.
*خیلی خوش میگذره باهم دیگه
فکراتو بکن اگ قبول کنی به نفعته و اگ قبول نکنی فرقی به حالت نمیکنه فقط بدتر میشه
و بدبختی خودتو جلو تر میندازی
با نیشخند موهای روی پیشونیم رو کنار زد و لب زد:
*تو مال منی
و به سمت در رفت.قبل از این ک خارج شه
*راستی به پدر و مادرت فکر نکن پدرم باهاشون هماهنگ کرده میری ترکیه و دیشب رفتن خونه پس الکی دلتو به اونا خوش نکن خانوم کوچولو
اون یه زره امیدی ک داشتمم گرفت و رفت. انقدر فک کردم ک چه بلایی قراره سرم بیاد ک کم کم خوابم برد.
با صدایی آشنا چشام باز شدن. چند بار پلک زدم تا بتونم درست ببینم...
کپی ممنوع
نویسنده: خدم هانیـ_:
الان باید.. اومم...تقاص شو با بدن تازت میدادی خانوم کوچولو وحشی
بهت زده بهش نگاه میکردم منظورشو نفهمیده بودم.
*بزار یه لیست از برنامه هایی ک باید انجام بدیم بت بدم
#شایان
معلوم بود نمیدونست قراره چه اتفاقایی براش بیوفته یه شبه اینجوری شد.
زندگی عادی تا الان داشته ولی از این به بعد بدجور قراره بد بشه.
با فکر هایی ک میکردم قراره چه لذتی ببرم با سارا نیش خندی رو لبم نمایان شد
همین نیش خند سارا رو بیشتر ترسوند
و از این ترسش انرژی میگرفتم
اگ بخاطر پدرم نبود تا الان کلی کار باهاش کرده بودم
از فکرام اومدم بیرون و ادامه دادم:
*اول میریم ترکیه یه اسم و فامیل جدید و شناسنامه جدید و زندگی جدید
بعدم پدرم چندتا کار باهات داره چندتا آزمایش هم ازت میگیرن.
تا رسیدیم ترکیه صیغه ـت میکنم.
بعد از چند ماهم هرموقع خواستیم ازدواج میکنیمو عروسی میکنیم.
#سارا
نگاهم عجیب تر شد. یعنی چی؟ همینجوری ساده منو گرفتن زندانیم کردن میبرنم ترکیه و ازدواج میکنم اونم با شایان؟
یه آدم هول ک معلوم نیست میخواد باهام چیکار کنه؟
همین الان به زور خودشو نگه داشته.
اگ بریم ترکیه...
تو فکرام غرق شده بودم ک صداش توی گوشم پیچید.
*خیلی خوش میگذره باهم دیگه
فکراتو بکن اگ قبول کنی به نفعته و اگ قبول نکنی فرقی به حالت نمیکنه فقط بدتر میشه
و بدبختی خودتو جلو تر میندازی
با نیشخند موهای روی پیشونیم رو کنار زد و لب زد:
*تو مال منی
و به سمت در رفت.قبل از این ک خارج شه
*راستی به پدر و مادرت فکر نکن پدرم باهاشون هماهنگ کرده میری ترکیه و دیشب رفتن خونه پس الکی دلتو به اونا خوش نکن خانوم کوچولو
اون یه زره امیدی ک داشتمم گرفت و رفت. انقدر فک کردم ک چه بلایی قراره سرم بیاد ک کم کم خوابم برد.
با صدایی آشنا چشام باز شدن. چند بار پلک زدم تا بتونم درست ببینم...
کپی ممنوع
نویسنده: خدم هانیـ_:
۶.۵k
۰۳ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.