رمان دلبر وحشی
#دلبر_وحشی_پارت_ششم
*ک اینطور یه آدم عوضی؟ بزار عوضی بودن نشونت بدم.
اون نمیتونه کاری کنه من دختر خواهرشم منو دوست داره.
نمیتونه بلایی سرم بیاره با شجاعتی زیاد به طرف در برگشتم. و خودمو خونسرد نشون دادم.
_اقای مرادی با تمام احترامی ک براتون قائلم ولی...
قبل از تموم شدن حرفم سیلی محکمی رو روی صورتم حس کردم چشمام از تعجب گرد شده بود.
تا خواستم به چیزی فکر کنم چند سیلی دیگه رو صورتم حس کردم.
گریم گرفته بود یا خنده؟
نمیدونم چندتا سیلی زد ک به اخریش رسید و اخریش رو جوری زد ک محکم خوردم زمین.
شایان از بالا سرم داشت نگاه میکرد.
بلند شدم و تو حالت نشسته قهقه ای زدم خنده هام هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد تا لب زدم:
_کی فکرشو میکرد؟؟
دایی مهربون تبدیل به یه هیولا بشه؟
بازم شروع به خندیدم کردم
معلوم بود عصبانیه.
_بسه سارا بسه
جوری داد زد ک همه کسایی که اونجا بودن لرزیدن
ولی من اهمیتی ندادم و بازم به خنده ادامه دادم.
*شایان میدونی چی نشونش بدی
«چشم»
با نگاه سردی نگاهشون کردم دوتا از نگهبان ها دستامو گرفتن و داشتن میبردن ک احساس کردم داره خوابم میبره و بیهوش شدم.
«پدر باهاش چیکار کنم؟»
*واسش توضیح بده باید چیکار کنه اگ قبول نکرد ک...
«چشم پدر»
چشام به آرومی باز شد سردگم بودم و نمیدونستم چ اتفاقی افتاده یکم ک فکر کردم یادم افتاد.
به وضعیتم نگاه کردم دست و پاهام به صندلی بسته شده بود و دهنم با چسب بسته شده بود.
یه لحظه ترس وجودم رو فرا گرفت.
نه نه سارا نگران نباش مامان بابا میان
نجاتت میدن و میریم خونه شاید اصلا همه اینا خواب باشه. یه خواب وحشتناک
شایان وارد اتاق شد.
*به به سارا خانوم
نمیخواستم اینجوری پیش بره ولی خب...
بزار برات توضیح بدم.
تو صحبت حالیت نمیشه.
ولی خو یه فرصت طلایی پدرم بهت داده الان باید اوممم...
*ک اینطور یه آدم عوضی؟ بزار عوضی بودن نشونت بدم.
اون نمیتونه کاری کنه من دختر خواهرشم منو دوست داره.
نمیتونه بلایی سرم بیاره با شجاعتی زیاد به طرف در برگشتم. و خودمو خونسرد نشون دادم.
_اقای مرادی با تمام احترامی ک براتون قائلم ولی...
قبل از تموم شدن حرفم سیلی محکمی رو روی صورتم حس کردم چشمام از تعجب گرد شده بود.
تا خواستم به چیزی فکر کنم چند سیلی دیگه رو صورتم حس کردم.
گریم گرفته بود یا خنده؟
نمیدونم چندتا سیلی زد ک به اخریش رسید و اخریش رو جوری زد ک محکم خوردم زمین.
شایان از بالا سرم داشت نگاه میکرد.
بلند شدم و تو حالت نشسته قهقه ای زدم خنده هام هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد تا لب زدم:
_کی فکرشو میکرد؟؟
دایی مهربون تبدیل به یه هیولا بشه؟
بازم شروع به خندیدم کردم
معلوم بود عصبانیه.
_بسه سارا بسه
جوری داد زد ک همه کسایی که اونجا بودن لرزیدن
ولی من اهمیتی ندادم و بازم به خنده ادامه دادم.
*شایان میدونی چی نشونش بدی
«چشم»
با نگاه سردی نگاهشون کردم دوتا از نگهبان ها دستامو گرفتن و داشتن میبردن ک احساس کردم داره خوابم میبره و بیهوش شدم.
«پدر باهاش چیکار کنم؟»
*واسش توضیح بده باید چیکار کنه اگ قبول نکرد ک...
«چشم پدر»
چشام به آرومی باز شد سردگم بودم و نمیدونستم چ اتفاقی افتاده یکم ک فکر کردم یادم افتاد.
به وضعیتم نگاه کردم دست و پاهام به صندلی بسته شده بود و دهنم با چسب بسته شده بود.
یه لحظه ترس وجودم رو فرا گرفت.
نه نه سارا نگران نباش مامان بابا میان
نجاتت میدن و میریم خونه شاید اصلا همه اینا خواب باشه. یه خواب وحشتناک
شایان وارد اتاق شد.
*به به سارا خانوم
نمیخواستم اینجوری پیش بره ولی خب...
بزار برات توضیح بدم.
تو صحبت حالیت نمیشه.
ولی خو یه فرصت طلایی پدرم بهت داده الان باید اوممم...
۹.۳k
۲۷ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.