دارم با قدمهایم به انتهای گناهی میروم که مادرم حوا کرد و
دارم با قدمهایم به انتهای گناهی میروم که مادرم حوا کرد و پدرم آدم آن را تائید...
اری، زمین حکم تبعیدیه این عشق است که باید هر روز به ورقهای اسفالتیش قدم بگذارم...
من حالم از هر چه عشق اینجاست به هم میخورد...
اینجا دروغ شاهزاده ایست که دختران شهر را به حجله هایی که بوی سگ میدهد ،میبرد...
اِینجا همه چیز به هم خورده است...
دیگر فانوس بوی چراغ خانه را نمیدهد و ارامشی که درون زن هست دیگر عشق را نمی افریند...
اینجا حتی مردها هم بکارت روحشان پاره شده است...
اینجا شهریست که نزدیک شیطان است...
باید تنها شوم از دست این دخترانی که مرد را برای غرورش میخواهند و عشق را برای تکیه گاهه کوتاه مدت...
من اینجا دلم از دخترکی میسوزد که دست مادر فقیرش را زیر باران رد میکند...
مادری که با اشک التماسه پول میکند...
از کجای این درخت سیب انسانیت اغاز شد...
این کدام جاذبه است که هر چه عشق هست را با منطق دور میکند...
کجاست قلبهایی که عشق را درک کنند کجاست بوسه های که رنگ رُخ را سرخ کند...
دلم میسوزد از این جاودانگی که بهایش خوردن سیبی بیش نبود...
اری، زمین حکم تبعیدیه این عشق است که باید هر روز به ورقهای اسفالتیش قدم بگذارم...
من حالم از هر چه عشق اینجاست به هم میخورد...
اینجا دروغ شاهزاده ایست که دختران شهر را به حجله هایی که بوی سگ میدهد ،میبرد...
اِینجا همه چیز به هم خورده است...
دیگر فانوس بوی چراغ خانه را نمیدهد و ارامشی که درون زن هست دیگر عشق را نمی افریند...
اینجا حتی مردها هم بکارت روحشان پاره شده است...
اینجا شهریست که نزدیک شیطان است...
باید تنها شوم از دست این دخترانی که مرد را برای غرورش میخواهند و عشق را برای تکیه گاهه کوتاه مدت...
من اینجا دلم از دخترکی میسوزد که دست مادر فقیرش را زیر باران رد میکند...
مادری که با اشک التماسه پول میکند...
از کجای این درخت سیب انسانیت اغاز شد...
این کدام جاذبه است که هر چه عشق هست را با منطق دور میکند...
کجاست قلبهایی که عشق را درک کنند کجاست بوسه های که رنگ رُخ را سرخ کند...
دلم میسوزد از این جاودانگی که بهایش خوردن سیبی بیش نبود...
- ۷.۳k
- ۰۲ خرداد ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط