دست حواسپرتم ستارهای را به زمین میاندازد و
دست حواسپرتم ستارهای را به زمین میاندازد و
خفاشی را میپراند.
ضربان قلبم، جغدها را میفریبد که از آب بر میخیزند و
در شاخههای سرو معمای روز و شب را نشخوار میکنند.
در رویای سنگیام ساکن سفر میکنم.
آن بادم من که بوتههای اردهشاهی را مینوازد و اثاث آویزان در اصطبل را به زنگار میکشد.
آن مورچهام من که به سختی عطر زمین و اقبانوس را نفس میکشد.
انسانی که هر آنچه نیست را به رویا میبیند:
دریایی که کشتیها در آن شکستند...
صفیر سیاه قطار را میان آتشبازیها...
لکهای که مخزن چراغ نفتی را سیاه میکند...
آری، پیش از خواب میروم دروازه را می بندم و در رویا، در خود به خود باز میشود.
و هرکسی که روز برگهای خشک اکالیپتوس را لگد نمیکرد و
نمیآمد شب هنگام میآید و راه را میشناسد ، درست مثل مردگان
که هنوز نیامدهاند، ولی میدانند کجایم:
کفنپوش مثل همه آنان که رویا میبینند و در تاریکی می لرزند و کلمه بلغور میکنند.
واژه هایی که از لغتنامهها گریختهاند و رفتهاند تا هوای شب را تنفس کنند که عطر یاسمن دارد و پردههای مشبکی که راه نسیم را میبندند و
دورهام میکنند.
آه راز عالم!
هیچ قفلی دروازهی شب را نمیبندد.
دمِ غروب، چه عبث خیال میکردم که تنها خواهم خفت
مصون، به سیمهای خارداری که خاکهای مرا حصار میبندند و به سگهایی که با چشمهای باز رویا میبینند.
شبهنگام یک نسیم ساده، دیوارهای آدمی را ویران میکند.
هرچند سپیدهدمان دروازهام بسته خواهد بود یقین دارم که در سکوت شب کسی آن را گشوده است و در دل ظلمات شریکِ رویای بی قرارم بودهاست...
خفاشی را میپراند.
ضربان قلبم، جغدها را میفریبد که از آب بر میخیزند و
در شاخههای سرو معمای روز و شب را نشخوار میکنند.
در رویای سنگیام ساکن سفر میکنم.
آن بادم من که بوتههای اردهشاهی را مینوازد و اثاث آویزان در اصطبل را به زنگار میکشد.
آن مورچهام من که به سختی عطر زمین و اقبانوس را نفس میکشد.
انسانی که هر آنچه نیست را به رویا میبیند:
دریایی که کشتیها در آن شکستند...
صفیر سیاه قطار را میان آتشبازیها...
لکهای که مخزن چراغ نفتی را سیاه میکند...
آری، پیش از خواب میروم دروازه را می بندم و در رویا، در خود به خود باز میشود.
و هرکسی که روز برگهای خشک اکالیپتوس را لگد نمیکرد و
نمیآمد شب هنگام میآید و راه را میشناسد ، درست مثل مردگان
که هنوز نیامدهاند، ولی میدانند کجایم:
کفنپوش مثل همه آنان که رویا میبینند و در تاریکی می لرزند و کلمه بلغور میکنند.
واژه هایی که از لغتنامهها گریختهاند و رفتهاند تا هوای شب را تنفس کنند که عطر یاسمن دارد و پردههای مشبکی که راه نسیم را میبندند و
دورهام میکنند.
آه راز عالم!
هیچ قفلی دروازهی شب را نمیبندد.
دمِ غروب، چه عبث خیال میکردم که تنها خواهم خفت
مصون، به سیمهای خارداری که خاکهای مرا حصار میبندند و به سگهایی که با چشمهای باز رویا میبینند.
شبهنگام یک نسیم ساده، دیوارهای آدمی را ویران میکند.
هرچند سپیدهدمان دروازهام بسته خواهد بود یقین دارم که در سکوت شب کسی آن را گشوده است و در دل ظلمات شریکِ رویای بی قرارم بودهاست...
- ۶.۵k
- ۰۵ خرداد ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۸)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط