سرنوشت
#سرنوشت
#Part۲۶
با هزار جور فکر شیطانی بسمت اشپزخونه رفتم در یخچالو باز کردم ماشالله برا خودش سوپر مارکت بود هویچ و جعفری برداشتم جعفری ها رو ریز کردم هویچارم خرد کردم باچندتا سبزیجات ریختم توقابلمه بعدم روی صندلی کنار دراشپزخونه نشستم باخودم فک میکردم یکم سربسرش بزارم دلم برا شیطونیام تنگ شده بود بلند شدم جعبه کمک های اولیه رو آوردم درشو باز کردم خوشبختانه یه سورنگ خالی اونجابود با اب پرش کردم مثلا این یه امپول مسکنه با یه لبخند مرموزانه سمت اتاقش رفتم در زدم گف بیا تو رفتم دیدم همونجوری نشسته سورنگو پشت سرم قایم کردم اومدم نزدیکش و گفتم: به یه دکتری که میشناختم زنگ زدم گف اشکال نداره یه مسکن بهتون تزریق کنم راستی من وقتی مدرسه میرفتم کمک های اولیه رو بلدم میتونم امپول بزنم پس نگران نباشید
یهو مث برق گرفته ها صاف نشست وگفت: کدوم دکتری بدون نسخه دارو تجویز میکنه؟
منم لبخند شیطنت امیزی زدم و گفتم: عممم خوب ببین من دکتره رو میشناسم دکتر کار بلدیه بیا اینو بهت تزریق کنم طوریت نمیشه قول میدم دستاشو اورد جلو گفت: ببین خوب شدم بخدا تبم اومده پایین حالم خوبه نیازی نیس
گفتم: نخیر باید اینو بزنم تا درد استخوناتون اروم بشه به من اعتماد کنین
یهو گف: نه نه ات دست از سرم بردار بخدا من خوبم اون سوپم نمیخام اصلا عالیم فقط جون من بیخیال خب
گفتم: منکه میدونم از امپول میترسین باشه میندازمش بیرون
دوباره روتخت لم دادو گف: من نمیترسم اصلا بیا بزن منکه گفتم نمیترسم
دستش داشت میلرزید رفتم جلو گفتم پس اماده باشین اومدم باقدمای اروم بسمتش رفتم ولی دلم سوخت دلم نمیومد انقد اذیتش کنم رفتم عقب تر و گفتم: نمیزنمش گناه دارین
یهو با تعجب گف: راس میگی
سورنگو تو لیوان کنار تختش خالی کردم تک خنده ای کردمو گفتم: شوخی کردم توش اب بود (جرر خوردم😂)
چشماشو ریز کردو گف: که سر بسر من میزاری اره باشه تلافی میکنم
#Part۲۶
با هزار جور فکر شیطانی بسمت اشپزخونه رفتم در یخچالو باز کردم ماشالله برا خودش سوپر مارکت بود هویچ و جعفری برداشتم جعفری ها رو ریز کردم هویچارم خرد کردم باچندتا سبزیجات ریختم توقابلمه بعدم روی صندلی کنار دراشپزخونه نشستم باخودم فک میکردم یکم سربسرش بزارم دلم برا شیطونیام تنگ شده بود بلند شدم جعبه کمک های اولیه رو آوردم درشو باز کردم خوشبختانه یه سورنگ خالی اونجابود با اب پرش کردم مثلا این یه امپول مسکنه با یه لبخند مرموزانه سمت اتاقش رفتم در زدم گف بیا تو رفتم دیدم همونجوری نشسته سورنگو پشت سرم قایم کردم اومدم نزدیکش و گفتم: به یه دکتری که میشناختم زنگ زدم گف اشکال نداره یه مسکن بهتون تزریق کنم راستی من وقتی مدرسه میرفتم کمک های اولیه رو بلدم میتونم امپول بزنم پس نگران نباشید
یهو مث برق گرفته ها صاف نشست وگفت: کدوم دکتری بدون نسخه دارو تجویز میکنه؟
منم لبخند شیطنت امیزی زدم و گفتم: عممم خوب ببین من دکتره رو میشناسم دکتر کار بلدیه بیا اینو بهت تزریق کنم طوریت نمیشه قول میدم دستاشو اورد جلو گفت: ببین خوب شدم بخدا تبم اومده پایین حالم خوبه نیازی نیس
گفتم: نخیر باید اینو بزنم تا درد استخوناتون اروم بشه به من اعتماد کنین
یهو گف: نه نه ات دست از سرم بردار بخدا من خوبم اون سوپم نمیخام اصلا عالیم فقط جون من بیخیال خب
گفتم: منکه میدونم از امپول میترسین باشه میندازمش بیرون
دوباره روتخت لم دادو گف: من نمیترسم اصلا بیا بزن منکه گفتم نمیترسم
دستش داشت میلرزید رفتم جلو گفتم پس اماده باشین اومدم باقدمای اروم بسمتش رفتم ولی دلم سوخت دلم نمیومد انقد اذیتش کنم رفتم عقب تر و گفتم: نمیزنمش گناه دارین
یهو با تعجب گف: راس میگی
سورنگو تو لیوان کنار تختش خالی کردم تک خنده ای کردمو گفتم: شوخی کردم توش اب بود (جرر خوردم😂)
چشماشو ریز کردو گف: که سر بسر من میزاری اره باشه تلافی میکنم
۱۷.۶k
۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.