باور نمی کنی که بگویم حکایتی

باور نمی کنی که بگویم حکایتی:
با هر نگین اشک
به چشم تر منی
هر جا که عشق هست و صفا هست و
بوسه هست
در خاطر منی

با چلچراغ یاد تو نورانی ام هنوز
پنداشتی که نور تو خاموش می شود
نه، ای امید من !
دیوانه توام
افسونگر منی
هر جا به هر زمان
در خاطر منی ...

دیدگاه ها (۱)

مینویسی مراواژه به واژهمیخوانم تو را دیوان به دیوانمینوسی ام...

"تــــ♥ ــــو"کـــــنــارم بـــاش ...مـــــن ،تمـــآم شــب ...

مرا از حبس آغوشتچه اصراری به آزادی؟،برای ماهیان تُنگ آزادی گ...

دلم تو را میخواهد نه برای رسیدن به آغوشت فقط جرعه ای ازآ...

‌‌ ‌‌‌‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌ ‌‌‌‌‌ ‌ ‌ ‌‌ ‌‌‌‌‌ ‌ ‌ ‌به نام خداندی که...

ماه خونین من....Part 1 :زندگی خلأ ای از مشکلات خود ساختس...و...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط