درخواستی
#درخواستی
#شوگا
سردرگم بودم،یعنی درخواستش را قبول کنم؟صدا شروع به زمزمه کرد اما این بار به حرفش گوش ندادم و سریع پاسخ دادم
"البته!"
اندکی تعجب و درنگ کرد،سپس ادامه داد
"از آشنایی باهات خوشبختم،یونگی"
-یونگی؟اسم من را از کجا میداند؟!
سر درگم نگاهش میکردم که گفت
"از لیست حضور غیاب پیدات کردم،اگه میشه برای آشنایی بیشتر شب ساعت ۸ بیا بریم بیرون"
شماره ای بهم داد،انگار شماره خودش بود
"اگه قبول کنی خوشحال میشم،تا شب منتظر جوابت میمونم"
حرفی نزدم، تا شب در فکر بودم که چه پاسخی برایش دهم،مادرم که از خدایش است به بیرون روم و این چهره ای که همچون مردگان است و دستان و پاهایی که سرد گشته اند آفتابی ببینند و گرمایی به جان گیرند.مشکلی نیست وقتم آزاد است.
نزدیک ساعت ۸ بود لباس ساده ای به تن کردم و به هیم چان پیام دادم که به پارک نزدیک دانشگاه بیاید،بعد از چند دقیقه از دور دستی برایم تکان داد و آمد کنارم رفتیم و اندکی بیرون قدم زدیم و درمورد زندگی خود حرف هایی به هم زدیم اما حرف هایش برایم جالب نبودند،برایش جالب بود که هیچ واکنشی نسبت به حرف های ناراحت یا خوشحال کننده اش نداشتم.
اخرای شب بود و مغازه ها کم کم داشتند میبستند و افراد زیادی بیرون نبودند موقع برگشت به خانه ونی در تاریکی که نزدیکمان بود ایستاد با دیدن آن صحنه پسری که پیشم بود بدون گفتن حرفی پا به فرار گذاشت فریاد زدم
"کجا میری"
حتی برنگشت نگاهی بیندازید.برایم سوال شد،مگر اینها چه کسی هستند که هیم چان با دیدنشان پا به فرار گذاشت؟
"مشکلی پیش اومده،چرا ماسک دارین"
شخصی دستم را گرفت و دیگر نتوانستم چیزی ببینم
"چیکار کردی احمق!"
"میخوای زبونت رو جدا کنم تا بفهمی چطور به رییست احترام بذاری؟!"
تا چشمانم کامل باز شوند صداهایی میشنیدم گویا که ناشی از دعوای دو شخص بود
"برو بیرون"
پسری جوان که تقریباً ۲۵ سالش میشد از اتاق بیرون رفت.
نگاهی به خود انداختم،دستانم با زنجیر قفل شده بودند،همچنین دهانم با چسبی محکم بسته شده بود و قدرت تکلم نداشتم،دختری جوان با ماسک نزدیکم شد
"پس تو همون فضولی هستی که میخواست به کارمون سرک بکشه؟"
اوم اوم میکردم که چسب را از دهانم باز کرد
"چه فضولی،چه سرک کشیدنی،کاری به کارتون نداشتم فکر کردم مشکلی پیش اومده،اینکه گرفتینم بی دلیله"
"نباید نزدیکمون میشدی،اگه ولت کنم میتونی لومون بدی!"
"خب؟"
تفنگی از جیبش برداشت و به طرفم هدف گرفت
"نمیتونم به غریبه ها اعتماد کنم"
#شوگا
سردرگم بودم،یعنی درخواستش را قبول کنم؟صدا شروع به زمزمه کرد اما این بار به حرفش گوش ندادم و سریع پاسخ دادم
"البته!"
اندکی تعجب و درنگ کرد،سپس ادامه داد
"از آشنایی باهات خوشبختم،یونگی"
-یونگی؟اسم من را از کجا میداند؟!
سر درگم نگاهش میکردم که گفت
"از لیست حضور غیاب پیدات کردم،اگه میشه برای آشنایی بیشتر شب ساعت ۸ بیا بریم بیرون"
شماره ای بهم داد،انگار شماره خودش بود
"اگه قبول کنی خوشحال میشم،تا شب منتظر جوابت میمونم"
حرفی نزدم، تا شب در فکر بودم که چه پاسخی برایش دهم،مادرم که از خدایش است به بیرون روم و این چهره ای که همچون مردگان است و دستان و پاهایی که سرد گشته اند آفتابی ببینند و گرمایی به جان گیرند.مشکلی نیست وقتم آزاد است.
نزدیک ساعت ۸ بود لباس ساده ای به تن کردم و به هیم چان پیام دادم که به پارک نزدیک دانشگاه بیاید،بعد از چند دقیقه از دور دستی برایم تکان داد و آمد کنارم رفتیم و اندکی بیرون قدم زدیم و درمورد زندگی خود حرف هایی به هم زدیم اما حرف هایش برایم جالب نبودند،برایش جالب بود که هیچ واکنشی نسبت به حرف های ناراحت یا خوشحال کننده اش نداشتم.
اخرای شب بود و مغازه ها کم کم داشتند میبستند و افراد زیادی بیرون نبودند موقع برگشت به خانه ونی در تاریکی که نزدیکمان بود ایستاد با دیدن آن صحنه پسری که پیشم بود بدون گفتن حرفی پا به فرار گذاشت فریاد زدم
"کجا میری"
حتی برنگشت نگاهی بیندازید.برایم سوال شد،مگر اینها چه کسی هستند که هیم چان با دیدنشان پا به فرار گذاشت؟
"مشکلی پیش اومده،چرا ماسک دارین"
شخصی دستم را گرفت و دیگر نتوانستم چیزی ببینم
"چیکار کردی احمق!"
"میخوای زبونت رو جدا کنم تا بفهمی چطور به رییست احترام بذاری؟!"
تا چشمانم کامل باز شوند صداهایی میشنیدم گویا که ناشی از دعوای دو شخص بود
"برو بیرون"
پسری جوان که تقریباً ۲۵ سالش میشد از اتاق بیرون رفت.
نگاهی به خود انداختم،دستانم با زنجیر قفل شده بودند،همچنین دهانم با چسبی محکم بسته شده بود و قدرت تکلم نداشتم،دختری جوان با ماسک نزدیکم شد
"پس تو همون فضولی هستی که میخواست به کارمون سرک بکشه؟"
اوم اوم میکردم که چسب را از دهانم باز کرد
"چه فضولی،چه سرک کشیدنی،کاری به کارتون نداشتم فکر کردم مشکلی پیش اومده،اینکه گرفتینم بی دلیله"
"نباید نزدیکمون میشدی،اگه ولت کنم میتونی لومون بدی!"
"خب؟"
تفنگی از جیبش برداشت و به طرفم هدف گرفت
"نمیتونم به غریبه ها اعتماد کنم"
۱.۷k
۰۳ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.