عاشقانه های پاک
عاشقانه های پاک
قسمت پنجاه و پنج
برای روزنامه مقاله مینوشت....
با اینکه سوادش از من بیشتر بود ،گاهی تا نیمه های شب من را بیدار نگه میداشت تا نظرم را نسبت ب نوشته اش بدهم....
روزهای امتحان خانه عمه پاتوق دانشجوهای فامیل بود غیر از خواهرم و دختر عمم،ایوب هم ب جمعشان اضافه شد....
با وجود بچه ها ایوب نمیتوانست برای،چند دقیقه هم جزوه هایش را وسط،اتاق پهن.کند....
دورش جمع میشدند و روی کتابهایش نقاشی میکشیدند....بارهاشده بود ک جزوه هایش را جمع میکرد و میدوید توی اتاقش.....در راهم پشت سرش قفل میکرد....
صدای جیغ و کریه بچه ها بلند میشد....
اسباب بازی هایشان را میریختم جلوی در ک ارام شوند....
یک ساعت بعد تا لای در را باز میکردم ک سینی چای را ب ایوب بدهم بچه ها جیغ میکشیدند و مثل گنجشک که از قفس پرواز کرده باشند میپریدند توی اتاق ایوب....
بعد از امتحان هایش تلافی کرد....ایینه بغل دوچرخه بچه ها را نصب کرد و برای هر سه مسابقه گذاشت....
بچه ها با شماره سه ایوب شروع کردند....ب رکاب زدن....
هر سه را تشویق میکردیم ک دلخور نشوند....
هدی،تا چند قدم مانده ب خط پایان اول بود......
وقتی توی ایینه بغل نگاه کرد تا بقیه را ببیند افتاد زمین....
ایوب تا شب ب غرغرهای هدی گوش میداد ک یکبند میگفت "چرا ایینه بغل برایم وصل کردی؟
لبخند میزد......
ادامه دارد...
قسمت پنجاه و پنج
برای روزنامه مقاله مینوشت....
با اینکه سوادش از من بیشتر بود ،گاهی تا نیمه های شب من را بیدار نگه میداشت تا نظرم را نسبت ب نوشته اش بدهم....
روزهای امتحان خانه عمه پاتوق دانشجوهای فامیل بود غیر از خواهرم و دختر عمم،ایوب هم ب جمعشان اضافه شد....
با وجود بچه ها ایوب نمیتوانست برای،چند دقیقه هم جزوه هایش را وسط،اتاق پهن.کند....
دورش جمع میشدند و روی کتابهایش نقاشی میکشیدند....بارهاشده بود ک جزوه هایش را جمع میکرد و میدوید توی اتاقش.....در راهم پشت سرش قفل میکرد....
صدای جیغ و کریه بچه ها بلند میشد....
اسباب بازی هایشان را میریختم جلوی در ک ارام شوند....
یک ساعت بعد تا لای در را باز میکردم ک سینی چای را ب ایوب بدهم بچه ها جیغ میکشیدند و مثل گنجشک که از قفس پرواز کرده باشند میپریدند توی اتاق ایوب....
بعد از امتحان هایش تلافی کرد....ایینه بغل دوچرخه بچه ها را نصب کرد و برای هر سه مسابقه گذاشت....
بچه ها با شماره سه ایوب شروع کردند....ب رکاب زدن....
هر سه را تشویق میکردیم ک دلخور نشوند....
هدی،تا چند قدم مانده ب خط پایان اول بود......
وقتی توی ایینه بغل نگاه کرد تا بقیه را ببیند افتاد زمین....
ایوب تا شب ب غرغرهای هدی گوش میداد ک یکبند میگفت "چرا ایینه بغل برایم وصل کردی؟
لبخند میزد......
ادامه دارد...
- ۴.۳k
- ۲۴ بهمن ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط