《رومان دریای آبی 》
《رومان دریای آبی 》
پارت 13
شب تاریکی که با نور ماه روشن بود و نسیمه ملایمی که لای موهاشون
میوزید و احساسی که داشتن
پسری که فقد با دیدن عکس هایش ازش خوشش اومده بود
و دوختری که توی این مدت کمی که باهاش آشنا شده بود
آنقدر وابسته اون پسر شده
ات و جیمین رو به روی هم ایستاده بودن ات نگاهش رو به زمين دوخته بود
و منتظر حرفی از طرف جیمین بود اما جیمین سکوت کرده بود
انگار میخواست فکر کنه که از کجا شروع کنه تا اینکه شروع به حرف زدن کرد
جیمین : میشه توی چشمام نگاه کنی
ات هیچی نگفتن و نگاهش همنطور به زمین دوخته بود
جیمین به سمتش قدم برداشت و توی یک قدمیش ایستاده
و با دست اش چونه ات رو گرفت سرش رو بلند کرد
ات نگاهش رو از زمین گرفت و به جیمین دوخت نگاه کردن توی اون چشمای مهربون بهش آرامش میداد
جیمین : گفتم توی چشمام نگاه کن چرا بهم اعتماد نمیکنی
ات هیچی نگفت و بازم با سکوت جواب جیمین رو داد
همینطور که توی چشمای جیمین نگاه میکرد اشک توی چشماش جم شد
یاد آوری قولی های که نامزد قبلیش بهش داده بود
اعتماد عشقی که با اون داشت الان براش به نفرت تبدیل شده
الان باید جواب جیمین رو چی میداد یعنی باید بهش میگفت چون اون عوضی همچین کاری باهاش کرد نمیتونه به کسی اعتماد کنه
قطره های اشک گونه اون دوختر رو خیس کرد
جیمین با انگشت شت اش اشک های که روی گونه اش بود رو پاک کرد
و دست های ات رو گرفت
جیمین : اجازه نمیدم هیچ کس ناراحتت کنه یا اشکات رو در بیاره
همیشه ازت مراقبت میکنم اجازه نمیدم کسی آذیتت کن
فقد کافیه بهم اعتماد کن
ات وقتی توی اون چشمای مهربون جیمین نگاه میکرد مگه میشد توی اون چشما نگاه کنه و چیزی نگه
بیاختیار دست های جیمین رو محکم تر گرفت و با صدای که بغض توش معلوم بود گفت
ات : بهت اعتماد دارم
جیمین وقتی این حرف رو از زبون ات شنید
لبخنده مهربون زد و به اون چشمای مهسوم و مهربون حلقه از اشک توش بود نگاه میکرد
توی اون هوا سرد این گرمای دستاشون بود که انگار داشت اونا رو
میسوزوند
غرق در چشمای هم بودن که ات از نگاه کردن به اون چشما دل کند
ات : میشه منو برسونی خونه دیر وقته
جیمین : باشه تو همینجا وایستا من میرم ماشينو بیارم
ات..........
جین و سون هی زود تر از ما رفتن انگار میخواستن با هم تنها باشیم
جیمین منو رسوند خونه بعد از خداحافظ ازش رفتم توی خونه انگار همه خوابیده بودن منم رفتم توی اوتاقم بعد تر عوض کردن لباسم روی تخت دراز کشید با یادآوری اون لحظه ها که جیمین سعی داشت ارومم
کنه
لبخندی روی لبم اومد دوباره همون حس اومد سراغم
قلبم تند تند میزد دستمو گذاشته بودم روی قلبم سعی میکردم
که آرومش کنم این دیگه چه حسی بود
ادامه دارد؟؟؟؟؟؟
پارت 13
شب تاریکی که با نور ماه روشن بود و نسیمه ملایمی که لای موهاشون
میوزید و احساسی که داشتن
پسری که فقد با دیدن عکس هایش ازش خوشش اومده بود
و دوختری که توی این مدت کمی که باهاش آشنا شده بود
آنقدر وابسته اون پسر شده
ات و جیمین رو به روی هم ایستاده بودن ات نگاهش رو به زمين دوخته بود
و منتظر حرفی از طرف جیمین بود اما جیمین سکوت کرده بود
انگار میخواست فکر کنه که از کجا شروع کنه تا اینکه شروع به حرف زدن کرد
جیمین : میشه توی چشمام نگاه کنی
ات هیچی نگفتن و نگاهش همنطور به زمین دوخته بود
جیمین به سمتش قدم برداشت و توی یک قدمیش ایستاده
و با دست اش چونه ات رو گرفت سرش رو بلند کرد
ات نگاهش رو از زمین گرفت و به جیمین دوخت نگاه کردن توی اون چشمای مهربون بهش آرامش میداد
جیمین : گفتم توی چشمام نگاه کن چرا بهم اعتماد نمیکنی
ات هیچی نگفت و بازم با سکوت جواب جیمین رو داد
همینطور که توی چشمای جیمین نگاه میکرد اشک توی چشماش جم شد
یاد آوری قولی های که نامزد قبلیش بهش داده بود
اعتماد عشقی که با اون داشت الان براش به نفرت تبدیل شده
الان باید جواب جیمین رو چی میداد یعنی باید بهش میگفت چون اون عوضی همچین کاری باهاش کرد نمیتونه به کسی اعتماد کنه
قطره های اشک گونه اون دوختر رو خیس کرد
جیمین با انگشت شت اش اشک های که روی گونه اش بود رو پاک کرد
و دست های ات رو گرفت
جیمین : اجازه نمیدم هیچ کس ناراحتت کنه یا اشکات رو در بیاره
همیشه ازت مراقبت میکنم اجازه نمیدم کسی آذیتت کن
فقد کافیه بهم اعتماد کن
ات وقتی توی اون چشمای مهربون جیمین نگاه میکرد مگه میشد توی اون چشما نگاه کنه و چیزی نگه
بیاختیار دست های جیمین رو محکم تر گرفت و با صدای که بغض توش معلوم بود گفت
ات : بهت اعتماد دارم
جیمین وقتی این حرف رو از زبون ات شنید
لبخنده مهربون زد و به اون چشمای مهسوم و مهربون حلقه از اشک توش بود نگاه میکرد
توی اون هوا سرد این گرمای دستاشون بود که انگار داشت اونا رو
میسوزوند
غرق در چشمای هم بودن که ات از نگاه کردن به اون چشما دل کند
ات : میشه منو برسونی خونه دیر وقته
جیمین : باشه تو همینجا وایستا من میرم ماشينو بیارم
ات..........
جین و سون هی زود تر از ما رفتن انگار میخواستن با هم تنها باشیم
جیمین منو رسوند خونه بعد از خداحافظ ازش رفتم توی خونه انگار همه خوابیده بودن منم رفتم توی اوتاقم بعد تر عوض کردن لباسم روی تخت دراز کشید با یادآوری اون لحظه ها که جیمین سعی داشت ارومم
کنه
لبخندی روی لبم اومد دوباره همون حس اومد سراغم
قلبم تند تند میزد دستمو گذاشته بودم روی قلبم سعی میکردم
که آرومش کنم این دیگه چه حسی بود
ادامه دارد؟؟؟؟؟؟
۱۳۰
۰۶ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.