رمان عشق ابدی پارت ۳۴
#سمانه
وقتی از خونه اونا اومدم بیرون ، ترس همه ی بدنم رو گرفته بود .... انقدر ترسیده بودم که یادم رفت ماشین رو کجا پارک کرده بودم .... میترسیدم همه چی خراب بشه ،،،، میترسیدم .... خیلی میترسیدم ..... چند دقیقه ای همونجا وایسادم تا یکم حالم بهتر بشه .... وقتی بهتر شدم ، یادم افتاد ماشین کجاست و رفتم سوارش شدم ....
( ساعت ۴:۰۵ )
رسیدم خونه .... از شادی خبری نبود .... هِی صداش زدم .... اما نبود که نبود .... با خودم گفتم حتما رفته بیرون چیزی بخره .... چون هر چی صداش زدم نبود ....... یهو یاد حسین افتادم 😱 .... بدون اینکه لباسام رو عوض کنم ، نشستم روی مبل و زنگ زدم حسین ....
+ الو ؟
_ الو ، سلام آقای شریفی ...
+ سلام ... خوبین ؟
_ خیلی ممنون ... اقای شریفی چی شد ؟؟؟ لو که نرفت ؟؟؟
+ نه خداروشکر .... ولی من راهی نداشتم ، و گفتم من شما رو دوست دارم ...
_ نه اشکالی نداره .... اتفاقاً الان جاش بود که بگید منو دوست دارید ...
+ ولی باید از فردا شروع کنیم ... فواد از همین الان هم بهمون شک کرده ....
_ اخه یکم زود نیس ؟؟؟؟
+ نه ..... اخه وقتی فواد فهمیده ، زودتر باید این نقشه رو عملی کنیم ....
_ باشه پس ، من مشکلی ندارم .... شب راجب فردا باهاتون صحبت میکنم، خدافظ ...
+ باشه .... خدافظ ...
#شادی
از صبح معلوم نبود سمانه چش شده .... نه فقط امروز ، بلکه چند روزه ی ادم دیگه شده .... هیچی هم راجبش بهم نمیگه ....
تصمیم گرفتم خودم رو ی جایی از خونه قایم کنم ، تا اصلا پیدام نکنه ، و ببینم وقتی من نیستم با کیا حرف میزنه ؟؟؟ چیکار میکنه ؟؟؟؟ تا من بفهمم چشه و موضوع چیه ...
وقتی صدای کلید خوردن در رو شنیدم ، سریع رفتم و ی گوشه ای از خونه قایم شدم .... هِی صدام زد .... اما جواب ندادم ....
نشست روی مبل و به ی نفر زنگ زد .....
واقعا باورش برام سخت بود ..... باور کردن حرفایی که بین سمانه و حسین رَد و بَدَل میشد ، سخت بود ......
داشتم سکته میکردم ..... زبونم قفل شده بود ..... یعنی حسین سمانه رو دوست داره ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
نه ..... من باور نمیکنم ....... من دارم خواب میبینم ......
نفس میکشیدم ..... اما حس میکردم مُردَم 😓
یعنی سمانه این موضوع رو ازم قایم کرد ؟؟؟؟؟؟؟ چراااااا؟؟؟؟؟
بغض گلومو پر کرد ..... هِی خودم رو لعنت میکردم ، که چرا با سمانه دوست شدم .... 😭
چرا دوستیِ ۵ سالَمونو خراب کرد ؟؟ چرااااا 😭😭😭
اما من باید محکم باشم .... من باید توی روش وایسم ....
من دقیقه پشت مبل روبه روش قایم شده بودم ..... وقتی تلفنش رو تموم کرد ... از سرجام بلند شدم ......
قیافه سمانه ، با دیدن من ، دیدنی بود ..... ترسیده بود .... نگران بود ....
اما من بدتر از اون بود ....
🍁{ منتظر نظراتتون هستم 😉 }🍁
#رمان #شبنم #ایوان
#لایک_فالو_کامنت_یادتون_نره #پستای_قبلم_ببین_خوشت_اومد_فالو_کن #پست_جدید #خاصترین #تکست_خاص #عاشقانه #تکست_ناب #love #عشق #دخترونه #تنهایی
وقتی از خونه اونا اومدم بیرون ، ترس همه ی بدنم رو گرفته بود .... انقدر ترسیده بودم که یادم رفت ماشین رو کجا پارک کرده بودم .... میترسیدم همه چی خراب بشه ،،،، میترسیدم .... خیلی میترسیدم ..... چند دقیقه ای همونجا وایسادم تا یکم حالم بهتر بشه .... وقتی بهتر شدم ، یادم افتاد ماشین کجاست و رفتم سوارش شدم ....
( ساعت ۴:۰۵ )
رسیدم خونه .... از شادی خبری نبود .... هِی صداش زدم .... اما نبود که نبود .... با خودم گفتم حتما رفته بیرون چیزی بخره .... چون هر چی صداش زدم نبود ....... یهو یاد حسین افتادم 😱 .... بدون اینکه لباسام رو عوض کنم ، نشستم روی مبل و زنگ زدم حسین ....
+ الو ؟
_ الو ، سلام آقای شریفی ...
+ سلام ... خوبین ؟
_ خیلی ممنون ... اقای شریفی چی شد ؟؟؟ لو که نرفت ؟؟؟
+ نه خداروشکر .... ولی من راهی نداشتم ، و گفتم من شما رو دوست دارم ...
_ نه اشکالی نداره .... اتفاقاً الان جاش بود که بگید منو دوست دارید ...
+ ولی باید از فردا شروع کنیم ... فواد از همین الان هم بهمون شک کرده ....
_ اخه یکم زود نیس ؟؟؟؟
+ نه ..... اخه وقتی فواد فهمیده ، زودتر باید این نقشه رو عملی کنیم ....
_ باشه پس ، من مشکلی ندارم .... شب راجب فردا باهاتون صحبت میکنم، خدافظ ...
+ باشه .... خدافظ ...
#شادی
از صبح معلوم نبود سمانه چش شده .... نه فقط امروز ، بلکه چند روزه ی ادم دیگه شده .... هیچی هم راجبش بهم نمیگه ....
تصمیم گرفتم خودم رو ی جایی از خونه قایم کنم ، تا اصلا پیدام نکنه ، و ببینم وقتی من نیستم با کیا حرف میزنه ؟؟؟ چیکار میکنه ؟؟؟؟ تا من بفهمم چشه و موضوع چیه ...
وقتی صدای کلید خوردن در رو شنیدم ، سریع رفتم و ی گوشه ای از خونه قایم شدم .... هِی صدام زد .... اما جواب ندادم ....
نشست روی مبل و به ی نفر زنگ زد .....
واقعا باورش برام سخت بود ..... باور کردن حرفایی که بین سمانه و حسین رَد و بَدَل میشد ، سخت بود ......
داشتم سکته میکردم ..... زبونم قفل شده بود ..... یعنی حسین سمانه رو دوست داره ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
نه ..... من باور نمیکنم ....... من دارم خواب میبینم ......
نفس میکشیدم ..... اما حس میکردم مُردَم 😓
یعنی سمانه این موضوع رو ازم قایم کرد ؟؟؟؟؟؟؟ چراااااا؟؟؟؟؟
بغض گلومو پر کرد ..... هِی خودم رو لعنت میکردم ، که چرا با سمانه دوست شدم .... 😭
چرا دوستیِ ۵ سالَمونو خراب کرد ؟؟ چرااااا 😭😭😭
اما من باید محکم باشم .... من باید توی روش وایسم ....
من دقیقه پشت مبل روبه روش قایم شده بودم ..... وقتی تلفنش رو تموم کرد ... از سرجام بلند شدم ......
قیافه سمانه ، با دیدن من ، دیدنی بود ..... ترسیده بود .... نگران بود ....
اما من بدتر از اون بود ....
🍁{ منتظر نظراتتون هستم 😉 }🍁
#رمان #شبنم #ایوان
#لایک_فالو_کامنت_یادتون_نره #پستای_قبلم_ببین_خوشت_اومد_فالو_کن #پست_جدید #خاصترین #تکست_خاص #عاشقانه #تکست_ناب #love #عشق #دخترونه #تنهایی
۱۶.۴k
۰۹ بهمن ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.