صدای در اتاق آمد و آقا مصطفی یا الله گویان وارد اتاق شد .
صدای در اتاق آمد و آقا مصطفی یا الله گویان وارد اتاق شد . پرسیدم :" آقا امیر خوبه ؟" آرام گفت :" آه ، خواب رفت الان ... آروم بیاین تو هال !" امیر مثل بچه ی کوچکی خوابیده بود . دکمه های یقه اش که همیشه تا آخیر میبست ، با زودند . آستین های پیراهنش تا آرنج بالا بودند . پای بدون جورابش را روی پای گچ گرفته اش انداخته بود . آقا مصطفی گفت :" خیلی سرسخته ! اجازه نمیده دکمه هاشو باز کنم حتی ! داره تو تب میسوزه ، ولی بازم مقاومت میکنه ... من موندم چه جوری این همه وقت تو بیمارستان بستری بوده ... بهش میگم مرد مومن بذار دکه های بالاییتو باز کنم بتونم دستمال خیسو بذارم رو بدنت ! نمیذاره ! میگم چشامو میبندم ، نمیذاره ! اون وقت موندم دکترا چه جوری عملش کردن ... رضوانه خانوم بفرمایین بشینید ! سرپا نباشید ، اذیت میشید !" گوشه ای نشستم و به امیر نگاه کردم . حتی فکر اینکه چند روز دیگر نمیبینمش ، سخت ناراحتم میکرد ... دوست داشتم عکسی از این حالت بگیرم و مدام نگاهش کنم . دور از چشم ؟آقا مصطفی و اسما ، از امیر عکسی گرفتم . فکر کردم عکس را بزرگ کنم و قاب کنم و بزنم به دیوار اتاقمان .
...ادامه دارد ...
...ادامه دارد ...
۱.۳k
۱۱ آذر ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.