آنچه شیطان میخواست
#آنچه_شیطان_میخواست
آفتاب غروب کرده است. دو پسر بچه به تماشای عبور شیطان ایستاده اند. گذر بسیار سنگینی بود. هنوز قدرت چشمان مسحور کننده شیطان در ذهن پسر بچه ها بود. میشل گفت:
_ ببینم دنی ... شیطان از تو چه می خواست؟
دنی با خنده گفت:
_ روح من را میخواست! تو بگو که از تو چه درخواستی داشت؟
میشل هم خنده اش گرفت و گفت:
_یک سکه بیست و پنج سنتی ... او میخواست با سکه به خانه اش زنگ بزند!!
دنی شگفت زده شد و سپس به میشل گفت:
_عجب ... حالا برویم چیزی بخوریم. گرسنه هستم.
میشل سرش را پائین انداخت و گفت:
_من نمی توانم! حالا دیگر پولی ندارم!
دنی خندید و گفت:
عیبی ندارد. من پول زیادی به جیب زده ام!!
#برایان_نیوال
آفتاب غروب کرده است. دو پسر بچه به تماشای عبور شیطان ایستاده اند. گذر بسیار سنگینی بود. هنوز قدرت چشمان مسحور کننده شیطان در ذهن پسر بچه ها بود. میشل گفت:
_ ببینم دنی ... شیطان از تو چه می خواست؟
دنی با خنده گفت:
_ روح من را میخواست! تو بگو که از تو چه درخواستی داشت؟
میشل هم خنده اش گرفت و گفت:
_یک سکه بیست و پنج سنتی ... او میخواست با سکه به خانه اش زنگ بزند!!
دنی شگفت زده شد و سپس به میشل گفت:
_عجب ... حالا برویم چیزی بخوریم. گرسنه هستم.
میشل سرش را پائین انداخت و گفت:
_من نمی توانم! حالا دیگر پولی ندارم!
دنی خندید و گفت:
عیبی ندارد. من پول زیادی به جیب زده ام!!
#برایان_نیوال
۲۷۱
۲۹ فروردین ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.