ماه خونین من
ماه خونین من....
Part 1 :
زندگی خلأ ای از مشکلات خود ساختس...
و ما انسان های فانی همه چیز رو برای مشکلاتمون مقصر میدونیم... جز خودمون..
مگه غیر از اینه که از اول همه چیز اشتباه بوده..؟
آیا از ابتدا معذرت خواهی ها از ته دل بودن..؟
قصهِ ما هم از اشتباهاتمون نشعت میگیره.... ما برای اشتباهاتمون با تمام وجود جنگیدیم... و در نهایت توی باتلاق عشق دست و پا زدیم.. ما ماه رو خونی کردیم و شیطان رو به ضیافت دعوت کردیم.... تا خود سپیده دم روی لبه تیغ رقصیدیم و به اشتباهاتمون خندیدیم..
شب تاج گذاری :
ویکتور : امشب شب تاج گذاریه پس خوب حواستو جمع کن..
تهیونگ یقه لباسه سفیدشو توی آینه صاف کرد و بار دیگه توی مو های طلاییش دست کشید..
تهیونگ : من که دیگه بچه نیستم پدر...
ویکتور : پس گند نزن به شبم و سمت اون جعون عوضی نرو..
تهیونگ : شدیدن دلم میخواد بدونم چرا انقدر از اون جعون های بدبخت بی زاری..
ویکتور : اینش به تو مربوط نیست پسر..
تهیونگ : مربوط نیست.؟... من قرار امشب پادشاه سرزمینت بشم..
ویکتور :.... روی مخ من نباش تهیونگ... جعون ها خیلی وقته دنبال بهونه اَن تا نور رو مال خودشون کنن..
ویکتور به وضوح تند شدن رایحه پسرشو حس میکرد.. چی آنقدر توی فکرش بود؟
تهیونگ : آخه یه جوجه آلفا از سرزمین ماه چی از دستش میاد..
ویکتور : کافیه اونقدر که باید دونستی.. حالا برو و آماده شو..
تهیونگ : چشم پادشاه.... او... یادم رفت پادشاه ثابق.. هه.. خداحافظ پدر عزیزم..
ویکتور از سرنوشت پسرش واهمه داشت...
اون خورشید کوچولو با خود خواهی هاش اول از همه خودشو نابود میکرد.. درست برعکس اون چیزی که خودش فکر میکرد.. اما شرایط عوض شده بود پسر سرکشش الان دیگه 18 ساله بود و گرگش الفاشو طلب میکرد...
کاش زمان به عقب برمیگشت.... حداقل میتونست توله ی جعون رو از روی زمین محو کنه..
18 سال قبل [ فلش بگ] :
ویکتور : نه... نه امکان نداره..
جادوگر : ماه خونین خواهد شد و شیطانِ عاشق در دل نور جای میگیرد..
ویکتور : جونگ کوک.... نه.. این غیر ممکنه.. اون شاهزاده ماهه...
جادوگر : ماه خونین خواهد شد و شیطان عاشق در دل نور جای میگیرد...
ویکتور : بس کن عوضی...
عصبانیت توی قلب پادشاه نور به اوج خودش رسیده بود و جادوگر شهر انگار که با تمام وجود این موضوع رو پس زده.. و قهقه کنان جملاتشو تکرار میکرد..
ویکتور با عصبانیت جادوگر رو به سمت میز پرتاب کرد..
جادوگر هنوز هم دیوانه وار میخندید..
ویکتور : از جلوی چشمام گم شو....
میخواست از اون تابوت جهنمی خارج بشه که..
جادوگر : توی سرنوشت دخالت نکن ویکتور... وقتی ازراعیل قلم به دست میشه کاری از فانی ای مثل تو بر نمی یاد..
ماه خونین خواهد شد و شیطان عاشق در دل نور جای میگیرد... هههه..
زمان حال...
ویکتور :... هه... ماه خونین خواهد شد و شیطان عاشق در دل نور جای میگیرد.. کاش سرنوشتت مثل خودت نورانی بود تهیونگ...... کاش...
Part 1 :
زندگی خلأ ای از مشکلات خود ساختس...
و ما انسان های فانی همه چیز رو برای مشکلاتمون مقصر میدونیم... جز خودمون..
مگه غیر از اینه که از اول همه چیز اشتباه بوده..؟
آیا از ابتدا معذرت خواهی ها از ته دل بودن..؟
قصهِ ما هم از اشتباهاتمون نشعت میگیره.... ما برای اشتباهاتمون با تمام وجود جنگیدیم... و در نهایت توی باتلاق عشق دست و پا زدیم.. ما ماه رو خونی کردیم و شیطان رو به ضیافت دعوت کردیم.... تا خود سپیده دم روی لبه تیغ رقصیدیم و به اشتباهاتمون خندیدیم..
شب تاج گذاری :
ویکتور : امشب شب تاج گذاریه پس خوب حواستو جمع کن..
تهیونگ یقه لباسه سفیدشو توی آینه صاف کرد و بار دیگه توی مو های طلاییش دست کشید..
تهیونگ : من که دیگه بچه نیستم پدر...
ویکتور : پس گند نزن به شبم و سمت اون جعون عوضی نرو..
تهیونگ : شدیدن دلم میخواد بدونم چرا انقدر از اون جعون های بدبخت بی زاری..
ویکتور : اینش به تو مربوط نیست پسر..
تهیونگ : مربوط نیست.؟... من قرار امشب پادشاه سرزمینت بشم..
ویکتور :.... روی مخ من نباش تهیونگ... جعون ها خیلی وقته دنبال بهونه اَن تا نور رو مال خودشون کنن..
ویکتور به وضوح تند شدن رایحه پسرشو حس میکرد.. چی آنقدر توی فکرش بود؟
تهیونگ : آخه یه جوجه آلفا از سرزمین ماه چی از دستش میاد..
ویکتور : کافیه اونقدر که باید دونستی.. حالا برو و آماده شو..
تهیونگ : چشم پادشاه.... او... یادم رفت پادشاه ثابق.. هه.. خداحافظ پدر عزیزم..
ویکتور از سرنوشت پسرش واهمه داشت...
اون خورشید کوچولو با خود خواهی هاش اول از همه خودشو نابود میکرد.. درست برعکس اون چیزی که خودش فکر میکرد.. اما شرایط عوض شده بود پسر سرکشش الان دیگه 18 ساله بود و گرگش الفاشو طلب میکرد...
کاش زمان به عقب برمیگشت.... حداقل میتونست توله ی جعون رو از روی زمین محو کنه..
18 سال قبل [ فلش بگ] :
ویکتور : نه... نه امکان نداره..
جادوگر : ماه خونین خواهد شد و شیطانِ عاشق در دل نور جای میگیرد..
ویکتور : جونگ کوک.... نه.. این غیر ممکنه.. اون شاهزاده ماهه...
جادوگر : ماه خونین خواهد شد و شیطان عاشق در دل نور جای میگیرد...
ویکتور : بس کن عوضی...
عصبانیت توی قلب پادشاه نور به اوج خودش رسیده بود و جادوگر شهر انگار که با تمام وجود این موضوع رو پس زده.. و قهقه کنان جملاتشو تکرار میکرد..
ویکتور با عصبانیت جادوگر رو به سمت میز پرتاب کرد..
جادوگر هنوز هم دیوانه وار میخندید..
ویکتور : از جلوی چشمام گم شو....
میخواست از اون تابوت جهنمی خارج بشه که..
جادوگر : توی سرنوشت دخالت نکن ویکتور... وقتی ازراعیل قلم به دست میشه کاری از فانی ای مثل تو بر نمی یاد..
ماه خونین خواهد شد و شیطان عاشق در دل نور جای میگیرد... هههه..
زمان حال...
ویکتور :... هه... ماه خونین خواهد شد و شیطان عاشق در دل نور جای میگیرد.. کاش سرنوشتت مثل خودت نورانی بود تهیونگ...... کاش...
- ۹۶
- ۲۸ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط