پارت
#پارت27
با تعجب بهش نگاه کردم یه لبخند شیطانی زد مامانمو صدا زد: خاله خاله جون بیا اینجا.
مامان اومد تو اتاق یه نگاه به من انداخت یه نگاه به حسام بی توجه به من روبه حسام گفت: چی شده پسرم چه خبره خونه رو گذاشتی رو سرت.
حسام از گوشه ی چشم یه نگاه بهم انداخت:خب خاله جون وقتی من اومدم مهسا جان رو صدا کنم بیاد شام بخوره یه چیز خیلی عجیب فهمیدم.
واقعا حسام خیلی بچه ست اگه این موضوع رو به مامان بگه اونا که با درس خوندن من مشکلی ندارند من فقط نمیخواستم چیزی بفهمن چون مطمئن نبودم کنکور قبول میشم نمیخواستم بازم سر کوفت زد و تهین کردن خانواده ی مادریمو تحمل فقط به همین خاطر بود.
مامان با ترس بهم نگاه کرد یه چشم غره بهم رفت رو به حسام گفت:چی فهمیدی بگو دیگه پسرم!
حسام: مهسا علاقه ی زیاد...
یه نگاه به من انداخت خونسرد نگاش کردم: مهسا علاقه ی زیادی به درس خوندن داره چرا نمیذارید امسال کنکور شرکت کنه؟
مامان یه نگاه بهم انداخت یه پوزخند زد: دو ساله که درسش تموم شده اون موقعه گفتیم کنکور شرکت کن نکرد وقتی خودش نمیخواد به ما چه ربطی داره بذار هر کاری دوست داره انجام بده.
میخواست از اتاق بره بیرون نمیدونم چی شده که یه لحظه سرشو برگردون چشمش به کتابای دستم افتاد. پوف همینو کم داشتیم الان موضوع رو میفهمه.
مامان: مهسا اونا چیه تو دستت؟
مهسا:هیچی
مامان: هیچی نیست؟
مهسا :اهوم
چند قدم سمتم برداشت حسام از جاش بلند شد دو سه قدم رفت عقب تر.
مامان: اگه هیچی نیست پس اینجوری بغلشون گرفتی نک....
بابا: مریم, حسام, مهسا بیان دیگه غذا سرد شد.
مامان: فعلا بیاین بریم غذا بخوریم بعدا این در مورد این موضوع صحبت میکنیم.
از اتاق رفت بیرون پوفی کشیدم کتابمو جمع کردم.
حسام:یعنی اگه خاله میفهمید چیکار میکرد:
با اعصبانیت سمتش برگشتم انگشت اشارمو جلوش تکون دادم: خفه شو فقط تو یکی خفه شو ت...
بابا: بچه ها بیان دیگه! غذا از دهن افتاد.
از اتاق بیرون اومدم حسامم پشت سرم کنار بابام نشستم یه ذره غذا کشیدم مشغول خوردن شدم.
(حسام)
نمیخواستم به خاله چیزی بگم مطمئن بودم که مهسا ناراحت میشه فقط دلم میخواست یکم اذیتش کنم که موفق هم شدم ولی وقتی که میخواستم خاله م موضوع رو بگم قیافش خیلی خونسرد بود و این چیزی بود که اصلا انتظار نداشتم.
با صدای عموجمیل (پدر مهسا) از فکر بیرون اومدم :جانم عمو؟
عمو جمیل: معلوم هست کجایی؟ دو ساعته دارم صدات میزنم.
حسام :ببخشید حواسم نبود توی فکر بودم.
عمو: امان از دست شما جوونا
یه لبخند زدم ادامه ی غذا مو خوردم.
به مهسا نگاه کردم آروم داشت غذاشو میخورد کی میشه این دختر لجباز زن من شه؟ کی میشه مهسا ماله من شه؟ فقط مهسا رو بهم بده هیچی دیگه نمیخوام.
سرشو بلند کرد یه چشم غره بهم رفت مشغول خوردن غذاش شد.
میخواستم نوشابه بخورم که یهو گوشیم زنگ خورد گوشی رو از تو جیبم درآوردم به شمارش نگاه کرد آرش بود یعنی چی شده که بهم زنگ زده.
با یه ببخشید از جام بلند شدم رفتم تو حیاط. اتصال تماسو زدم.
حسام: به به داداش ارش چه عجب حالی از ما پرسیدی!
ارش:برو بابا نه که تو خیلی حال مارو مبپرسی. حالا اینا مهم نیست یه خبر مبخوام بهت بدم
با تعجب پرسیدم : چه خبری؟
آرش:....
ارش: داداش می دونی چیه جریان از این قراره, که من می خوام برگردم ایران
قصدم اینه که یه شرکت مد بزنم
هیچ صدایی نمی شنیدم یعنی چی که می خواد برگرده ایران؟
من: ع..عه چیزه خوبه دیگه خوشحال شدم
ارش: ولی حس میکنم خوشحال نشدی, حالا اینارو بیخیال اگه ایشالله اومدم ایران می تونی مدل جور کنی؟
چون شرکت بزنم تا یه مدت کار کساده تو مردونگی کن چند نفر و جور کن ممنون میشم دادا
من: باشه من بعدا بهت زنگ میزنم خدافظ
گوشیرو که قطع کردم مشتمو کوبیدم تو دیوار گوشیو کوبیدم زمین که تاچش شکست
همون لحظه خاله مریم اومد بیرون و با دلواپسی که ضمیمه صورتش کرده بود پرسید
-چیشد حسام جان چی شکست؟ نگران شدم خاله
من: نه خاله جان هیچی نیست گوشیم از دستم افتاد متاسفانه شکست
-ای بابا حواست باشه دیگه, من برم سفره رو جمع کنم
مهساااااا بیا جارو برقی بکش
(مهسا)
ای بابا این ریاضیم بد سخته ها
ایشالله سر کنکور هنگ نکنم
خب این قسمتم که تموم شد
مامان: مهساااا بیا جارو برقی بکش
ای بابا اینم که منو فقط واسه کار کردن می خواد. مواقع عادی اصلا اسمم نمیاره, مامان من دختر نمی خواد کلفت می خواد
من: باشه مامان جان اومدم نیاز نیست داد بزنی
وارد پذیرایی شدم و جارو برقی کشیدم در تمام این مدتم حسام با یه اخم خیلی شدید روی مبل نشسته بود نظاره گر کار کردن من بود.
منم اخم کرده بودم که فک نکنه چه خبره !
من: تموم شد مامان جان دیگه کاری نداری انجام بدم؟
مامان: بسه بسه نمی خواد خودتو همه کاره و ادم خوبه نشون بدی دختره
با تعجب بهش نگاه کردم یه لبخند شیطانی زد مامانمو صدا زد: خاله خاله جون بیا اینجا.
مامان اومد تو اتاق یه نگاه به من انداخت یه نگاه به حسام بی توجه به من روبه حسام گفت: چی شده پسرم چه خبره خونه رو گذاشتی رو سرت.
حسام از گوشه ی چشم یه نگاه بهم انداخت:خب خاله جون وقتی من اومدم مهسا جان رو صدا کنم بیاد شام بخوره یه چیز خیلی عجیب فهمیدم.
واقعا حسام خیلی بچه ست اگه این موضوع رو به مامان بگه اونا که با درس خوندن من مشکلی ندارند من فقط نمیخواستم چیزی بفهمن چون مطمئن نبودم کنکور قبول میشم نمیخواستم بازم سر کوفت زد و تهین کردن خانواده ی مادریمو تحمل فقط به همین خاطر بود.
مامان با ترس بهم نگاه کرد یه چشم غره بهم رفت رو به حسام گفت:چی فهمیدی بگو دیگه پسرم!
حسام: مهسا علاقه ی زیاد...
یه نگاه به من انداخت خونسرد نگاش کردم: مهسا علاقه ی زیادی به درس خوندن داره چرا نمیذارید امسال کنکور شرکت کنه؟
مامان یه نگاه بهم انداخت یه پوزخند زد: دو ساله که درسش تموم شده اون موقعه گفتیم کنکور شرکت کن نکرد وقتی خودش نمیخواد به ما چه ربطی داره بذار هر کاری دوست داره انجام بده.
میخواست از اتاق بره بیرون نمیدونم چی شده که یه لحظه سرشو برگردون چشمش به کتابای دستم افتاد. پوف همینو کم داشتیم الان موضوع رو میفهمه.
مامان: مهسا اونا چیه تو دستت؟
مهسا:هیچی
مامان: هیچی نیست؟
مهسا :اهوم
چند قدم سمتم برداشت حسام از جاش بلند شد دو سه قدم رفت عقب تر.
مامان: اگه هیچی نیست پس اینجوری بغلشون گرفتی نک....
بابا: مریم, حسام, مهسا بیان دیگه غذا سرد شد.
مامان: فعلا بیاین بریم غذا بخوریم بعدا این در مورد این موضوع صحبت میکنیم.
از اتاق رفت بیرون پوفی کشیدم کتابمو جمع کردم.
حسام:یعنی اگه خاله میفهمید چیکار میکرد:
با اعصبانیت سمتش برگشتم انگشت اشارمو جلوش تکون دادم: خفه شو فقط تو یکی خفه شو ت...
بابا: بچه ها بیان دیگه! غذا از دهن افتاد.
از اتاق بیرون اومدم حسامم پشت سرم کنار بابام نشستم یه ذره غذا کشیدم مشغول خوردن شدم.
(حسام)
نمیخواستم به خاله چیزی بگم مطمئن بودم که مهسا ناراحت میشه فقط دلم میخواست یکم اذیتش کنم که موفق هم شدم ولی وقتی که میخواستم خاله م موضوع رو بگم قیافش خیلی خونسرد بود و این چیزی بود که اصلا انتظار نداشتم.
با صدای عموجمیل (پدر مهسا) از فکر بیرون اومدم :جانم عمو؟
عمو جمیل: معلوم هست کجایی؟ دو ساعته دارم صدات میزنم.
حسام :ببخشید حواسم نبود توی فکر بودم.
عمو: امان از دست شما جوونا
یه لبخند زدم ادامه ی غذا مو خوردم.
به مهسا نگاه کردم آروم داشت غذاشو میخورد کی میشه این دختر لجباز زن من شه؟ کی میشه مهسا ماله من شه؟ فقط مهسا رو بهم بده هیچی دیگه نمیخوام.
سرشو بلند کرد یه چشم غره بهم رفت مشغول خوردن غذاش شد.
میخواستم نوشابه بخورم که یهو گوشیم زنگ خورد گوشی رو از تو جیبم درآوردم به شمارش نگاه کرد آرش بود یعنی چی شده که بهم زنگ زده.
با یه ببخشید از جام بلند شدم رفتم تو حیاط. اتصال تماسو زدم.
حسام: به به داداش ارش چه عجب حالی از ما پرسیدی!
ارش:برو بابا نه که تو خیلی حال مارو مبپرسی. حالا اینا مهم نیست یه خبر مبخوام بهت بدم
با تعجب پرسیدم : چه خبری؟
آرش:....
ارش: داداش می دونی چیه جریان از این قراره, که من می خوام برگردم ایران
قصدم اینه که یه شرکت مد بزنم
هیچ صدایی نمی شنیدم یعنی چی که می خواد برگرده ایران؟
من: ع..عه چیزه خوبه دیگه خوشحال شدم
ارش: ولی حس میکنم خوشحال نشدی, حالا اینارو بیخیال اگه ایشالله اومدم ایران می تونی مدل جور کنی؟
چون شرکت بزنم تا یه مدت کار کساده تو مردونگی کن چند نفر و جور کن ممنون میشم دادا
من: باشه من بعدا بهت زنگ میزنم خدافظ
گوشیرو که قطع کردم مشتمو کوبیدم تو دیوار گوشیو کوبیدم زمین که تاچش شکست
همون لحظه خاله مریم اومد بیرون و با دلواپسی که ضمیمه صورتش کرده بود پرسید
-چیشد حسام جان چی شکست؟ نگران شدم خاله
من: نه خاله جان هیچی نیست گوشیم از دستم افتاد متاسفانه شکست
-ای بابا حواست باشه دیگه, من برم سفره رو جمع کنم
مهساااااا بیا جارو برقی بکش
(مهسا)
ای بابا این ریاضیم بد سخته ها
ایشالله سر کنکور هنگ نکنم
خب این قسمتم که تموم شد
مامان: مهساااا بیا جارو برقی بکش
ای بابا اینم که منو فقط واسه کار کردن می خواد. مواقع عادی اصلا اسمم نمیاره, مامان من دختر نمی خواد کلفت می خواد
من: باشه مامان جان اومدم نیاز نیست داد بزنی
وارد پذیرایی شدم و جارو برقی کشیدم در تمام این مدتم حسام با یه اخم خیلی شدید روی مبل نشسته بود نظاره گر کار کردن من بود.
منم اخم کرده بودم که فک نکنه چه خبره !
من: تموم شد مامان جان دیگه کاری نداری انجام بدم؟
مامان: بسه بسه نمی خواد خودتو همه کاره و ادم خوبه نشون بدی دختره
- ۲۵.۷k
- ۲۸ فروردین ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط