لیوان رو گذاشت روی عسلی و گفت
لیوان رو گذاشت روی عسلی و گفت
_ احتمالا یک بار دیگه هم بالا بیاری و بعدش یک ساعت نشده حالت خوب می شه
با نارحتی گفتم
_ دیگه جونی برام نمو...
هنوز حرفم تموم نشده بود که از تخت پریدم پایین و دویدم سمت دستشویی... خاک بر سر من که از دختر مردم تقلب می کنم و حالا باید به این روز بیافتم .... از دستشویی اومدم بیرون کنار مبل وسط حال ولو شدم
محمد دوباره اومد کنارم و دستشو انداخت در کمرم و بلندم کرد
_ چند کیلویی سحر؟
با بی حالی گفتم
_ 65 کیلو
_ راست میگی ؟ پس خیلی سنگینی شرمنده نمی تونم مثل برادرای خارجی بغلت کنم
یک دستشو از کمرم برداشت و گذاشت زیر پام
_ اوه اوه اوه خیلی سنگینی دختر ... من این همه خودمو کشتم آخرش 88 کیلو شدم اما بازم نمی تونم بلندت کنم
همینجوری برا خودش حرف می زد اما معلوم بود اصلا براش سنگین نیستم چون خیلی راحت بغلم کرده بود ....
_ سرم داره گیج می ره
آروم گذاشتم روی تخت و کنارم نشست
_ چند بار گفتم از این لواشکا که معلوم نیست پدر مادر دارن یا نه نخور
پتو رو کشید روی تنم
_ حالا هم چشماتو ببند و راحت بخواب
...............
با خستگی چشمامو باز کردم و سرمو چرخوندم سمت پنجره ... هوا تاریک بود .. چند ساعته خوابیدم؟ چرا محمد بیدارم نکرد.... سرمو چرخوندم تا ساعت رو پیدا کنم که محمد رو کنار خودم دیدم اون هم خوابیده بود اومدم بیدارش کنم اما بی خیال شدم .. من که خوابم می یاد بهتره این بچه هم بخوابه ... دوباره چشمامو بستم اما با وجود بدنم که بی حال و خسته بود ذهنم نمی خواست بخوابه .... خیلی آروم از تخت اومدم پایین و پاورچین پاوچین ازاتاق خارج شدم .. محمد هنوز خوابیده بود .
بالاخره ساعت دیواری رو پیدا کردم ، ساعت 11 شب بود ، یعنی از ساعت 6 تا 11 خوابیده بودم؟ البته من سابقه درخشانی تو خوابیدن دارم .
بی خیال بی حالیم شدم و رفتم به آشپزخونه ای که سمت راست خونه بود تا چیزی برای خوردن پیدا کنم ، حالت تهوعم رفته بود و جاش رو به گرسنگی شدید داده بود ...در یخچال رو باز کردم قالب پیر رو برداشتم و همراه نون گذاشتم روی میز و برای خودم یه لقمه بزرگ درست کردم .لقمه رو برداشتم و از آشپزخونه اومدم بیرون ، امروز برای اولین بار می اومدم خونه محمد اما مثل جسد ... غروب که اومدیم درون خونه یک حیاط صد و خوردی متری دیدم که چند تا درخت و بوته های رز پرش کرده بود و جای پارکی که برای حداکثر سه تا ماشین جا داشت ... بعد 7 تا پله می خورد می اومدیم بالا البته این پله ها رو الان دارم می شمرم چون اون موقع حتی نمی تونستم نفس بکشم ... جلوی خونه یک بالکن بزرگ داشت در رو که باز می کردی به نشیمن وارد می شدی . متراژ خونه بیشتر از حیاط بود شاید چیزی حدود دویست یا سی صد متر .... 4 تا اتاق خواب ، یه آشپزخونه که گفتم سمت راست خونه هست .... یه نشیمن متوسط با چند دست مبل اسپورت و راحتی تژئین شده بود بعد هم از نشیمن سه تا پله می خورد و می رفتی بالا و به یک سالن بزرگ با مبلمان تزئینات شیکی که عمرا نمی تونست سلیقه محمد بوده باشه می رسیدی .. دستشویی و حمام هم که یک گوشه بود دیگه ... و اما دری که کنار آشپزخونه بود من رو مشکوک کرد ، در رو باز کردم که به یک پاگرد و پله که به زیر زمین می رسید راه داشت پله ها رو رد کردم تا رسیدم به محل مشکوک مورد نظر ... نتیجه تحقیق شامل استخر و سالن کوچیکی مرکب از چند دستگاه ورزشی بود .
کنار استخر ایستادم و پامو زدم به آب ، خیلی شوق بر انگیز بود ای کاش حالم خوب بود و الان می تونستم شنا کنم
_سحر
با شنیدن صدای بلند ترسیدم
_ یا خــــــــدا
تعادلم رو از دست دادم و افتادم تو استخر ، دقیقا افتادم تو قسمت شروع بخش عمیق و نتونستم کف استخر رو لمس کنم به خاطر همین سر خورد و رفتم پایین و آب رفت تو دهنم ....با بدن شلم خودم رو تکون دادم اما فایده ای نداشت که ناگهان محمد جلوم ظاهر شد و دستمو کشید بالا ... سرمون بیرون از اب بود
_ سحر خوبی؟
داشتم خفه می شدم نمی تونستم جواب بدم
خودش تو آب بود و منو به زور گذاشت بیرون از استخر و سریع پرید بیرون و تکونم داد
_ سحر جوابمو بده ، نکنه مردی؟
محکم زد در گوشمو بازم تکونم داد که فکر کنم با ضربه در گوشیش به خودم اومدم ، بدنم رو از روی زمین بلند کردم و نشستم و نفس بلندی کشیدم
محمد با خوشحالی خواست بغلم کنه که هولش دادم و افتاد تو آب ، خودم هم از روی زمین بلند شدم و با تنی لرزون سعی کردم از اون سالن برم بیرون ، با شنیدن صدای پای محمد که در حال نزدیک شدن بود به پاهای بی جونم فشار فشار آوردم و با سرعت از پله ها بالا رفتم و در نزدیک ترین اتاق خواب رو باز کردم و وارد شدم
_سحر خواهش می کنم ، اونجا نه
بی توجه به حرفش در رو قفل کردم و خودمو انداختم روی زمین
با صدای بلند دستشو کوبوند به در و گفت
_ س
_ احتمالا یک بار دیگه هم بالا بیاری و بعدش یک ساعت نشده حالت خوب می شه
با نارحتی گفتم
_ دیگه جونی برام نمو...
هنوز حرفم تموم نشده بود که از تخت پریدم پایین و دویدم سمت دستشویی... خاک بر سر من که از دختر مردم تقلب می کنم و حالا باید به این روز بیافتم .... از دستشویی اومدم بیرون کنار مبل وسط حال ولو شدم
محمد دوباره اومد کنارم و دستشو انداخت در کمرم و بلندم کرد
_ چند کیلویی سحر؟
با بی حالی گفتم
_ 65 کیلو
_ راست میگی ؟ پس خیلی سنگینی شرمنده نمی تونم مثل برادرای خارجی بغلت کنم
یک دستشو از کمرم برداشت و گذاشت زیر پام
_ اوه اوه اوه خیلی سنگینی دختر ... من این همه خودمو کشتم آخرش 88 کیلو شدم اما بازم نمی تونم بلندت کنم
همینجوری برا خودش حرف می زد اما معلوم بود اصلا براش سنگین نیستم چون خیلی راحت بغلم کرده بود ....
_ سرم داره گیج می ره
آروم گذاشتم روی تخت و کنارم نشست
_ چند بار گفتم از این لواشکا که معلوم نیست پدر مادر دارن یا نه نخور
پتو رو کشید روی تنم
_ حالا هم چشماتو ببند و راحت بخواب
...............
با خستگی چشمامو باز کردم و سرمو چرخوندم سمت پنجره ... هوا تاریک بود .. چند ساعته خوابیدم؟ چرا محمد بیدارم نکرد.... سرمو چرخوندم تا ساعت رو پیدا کنم که محمد رو کنار خودم دیدم اون هم خوابیده بود اومدم بیدارش کنم اما بی خیال شدم .. من که خوابم می یاد بهتره این بچه هم بخوابه ... دوباره چشمامو بستم اما با وجود بدنم که بی حال و خسته بود ذهنم نمی خواست بخوابه .... خیلی آروم از تخت اومدم پایین و پاورچین پاوچین ازاتاق خارج شدم .. محمد هنوز خوابیده بود .
بالاخره ساعت دیواری رو پیدا کردم ، ساعت 11 شب بود ، یعنی از ساعت 6 تا 11 خوابیده بودم؟ البته من سابقه درخشانی تو خوابیدن دارم .
بی خیال بی حالیم شدم و رفتم به آشپزخونه ای که سمت راست خونه بود تا چیزی برای خوردن پیدا کنم ، حالت تهوعم رفته بود و جاش رو به گرسنگی شدید داده بود ...در یخچال رو باز کردم قالب پیر رو برداشتم و همراه نون گذاشتم روی میز و برای خودم یه لقمه بزرگ درست کردم .لقمه رو برداشتم و از آشپزخونه اومدم بیرون ، امروز برای اولین بار می اومدم خونه محمد اما مثل جسد ... غروب که اومدیم درون خونه یک حیاط صد و خوردی متری دیدم که چند تا درخت و بوته های رز پرش کرده بود و جای پارکی که برای حداکثر سه تا ماشین جا داشت ... بعد 7 تا پله می خورد می اومدیم بالا البته این پله ها رو الان دارم می شمرم چون اون موقع حتی نمی تونستم نفس بکشم ... جلوی خونه یک بالکن بزرگ داشت در رو که باز می کردی به نشیمن وارد می شدی . متراژ خونه بیشتر از حیاط بود شاید چیزی حدود دویست یا سی صد متر .... 4 تا اتاق خواب ، یه آشپزخونه که گفتم سمت راست خونه هست .... یه نشیمن متوسط با چند دست مبل اسپورت و راحتی تژئین شده بود بعد هم از نشیمن سه تا پله می خورد و می رفتی بالا و به یک سالن بزرگ با مبلمان تزئینات شیکی که عمرا نمی تونست سلیقه محمد بوده باشه می رسیدی .. دستشویی و حمام هم که یک گوشه بود دیگه ... و اما دری که کنار آشپزخونه بود من رو مشکوک کرد ، در رو باز کردم که به یک پاگرد و پله که به زیر زمین می رسید راه داشت پله ها رو رد کردم تا رسیدم به محل مشکوک مورد نظر ... نتیجه تحقیق شامل استخر و سالن کوچیکی مرکب از چند دستگاه ورزشی بود .
کنار استخر ایستادم و پامو زدم به آب ، خیلی شوق بر انگیز بود ای کاش حالم خوب بود و الان می تونستم شنا کنم
_سحر
با شنیدن صدای بلند ترسیدم
_ یا خــــــــدا
تعادلم رو از دست دادم و افتادم تو استخر ، دقیقا افتادم تو قسمت شروع بخش عمیق و نتونستم کف استخر رو لمس کنم به خاطر همین سر خورد و رفتم پایین و آب رفت تو دهنم ....با بدن شلم خودم رو تکون دادم اما فایده ای نداشت که ناگهان محمد جلوم ظاهر شد و دستمو کشید بالا ... سرمون بیرون از اب بود
_ سحر خوبی؟
داشتم خفه می شدم نمی تونستم جواب بدم
خودش تو آب بود و منو به زور گذاشت بیرون از استخر و سریع پرید بیرون و تکونم داد
_ سحر جوابمو بده ، نکنه مردی؟
محکم زد در گوشمو بازم تکونم داد که فکر کنم با ضربه در گوشیش به خودم اومدم ، بدنم رو از روی زمین بلند کردم و نشستم و نفس بلندی کشیدم
محمد با خوشحالی خواست بغلم کنه که هولش دادم و افتاد تو آب ، خودم هم از روی زمین بلند شدم و با تنی لرزون سعی کردم از اون سالن برم بیرون ، با شنیدن صدای پای محمد که در حال نزدیک شدن بود به پاهای بی جونم فشار فشار آوردم و با سرعت از پله ها بالا رفتم و در نزدیک ترین اتاق خواب رو باز کردم و وارد شدم
_سحر خواهش می کنم ، اونجا نه
بی توجه به حرفش در رو قفل کردم و خودمو انداختم روی زمین
با صدای بلند دستشو کوبوند به در و گفت
_ س
- ۷۴.۰k
- ۲۰ تیر ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱۹)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط