پدرخوانده 48
اطرافش رو امیدوارانه رصد کرد. نبود! خبری از کانیا نبثد. لبخند تلخی روی لباش نشست سعی کرد بشینه با تیر کشیدن قفسه سینش لب گذید. یعنی پدرش هم این دردو تحمل میکرد به سختی بلند شد و بی سرو صدا راه رفت در اتاق رو باز کرد با دیدن بادیگرادش مقابل در و سال خالی بیمارستان اروم گفت "کانیا اینجاس؟" بادیگرادش چرخید و نگاش کرد خاست بلند چیزی بگه که فورا دهنشو گرفت گفت"بی سرو صدا" مرد با پچ پچ گفت. از روزی که بستری شدید دیگه اینجا نیومده.. تهیونگ مکث کرد و گفت "چند روزه اینجام. بادیگارد جواب داد" سه شبه قربان" نگاهی به دری که قفل روش بود نگاه کرد نکاه کوتاهی به پاهاش انداحت و به بادیگارد گفت "برو تو اتاق برام دمپایی بیار" مرد رفت و تهیونگ فورا کیلید در اتاق و برداشت و در رو روی بادیگارد و مادرش که داشت هوشیار میشد قفل کرد صدای داد و جیغ مادر و بادیگاردش کل سالن رو برداشت تهیونگ بدون کفش و لباس گرم دوید سمت پله های اظطراری ساعت 2نصفه شب بود از پله ها گذشت و محکم نگهبان بیمارستان رو هل داد و انداخت اژیر خطر و همهمه رو میشد شنید خودش هم باورش نمیشد که به این راحتی تونست فرار کنه خیابون ها خلوت بود اما میترسید کسی اون رو ببینه و تیتر خبر ها بشه برای همین ارنجش رو روی صورتش گذاشت کف پاش میسوخت اون عمارت رو بهتر از هر جایی بلد بود عمارت جئون ادرس عمارتی که وقتی میخاست بدونه کانیا از کدوم خانودانه پیدا کرده بود مقابل عمارت ایستاد کف پاهاش میسوخت و سینش خس خس میکرد نگاهی به اطراف انداخت کانیا قطعا اونجا بود میتونس حسش کنه میتونست بوشو بکشه. با صدای خیلی بلندی گفت "کانیا... کیم کانیاا.. بیا بیرون" دستش رو با دردی به قفسه سینش کشید برادر کانیا یعنی جونگ کوک فورا بیرون اومد تهیونگ با تمام قدرت داد میزد و هر لحظه صداش بیشتر اوج میگرفت "میدونم تو اونجایی.. بیا بیرون ـ.. کانیا بیا میتونم بفهمم اونجایی توهم دلت میخاد منو ببینی نه؟" حرفش قطع شد وقتی کانیا رو پریشون و بیحال دید بارون شروع کرد به نم نم باریدن با نفس نفس به سمت کانیا میرفت تهیونگ قدمی برداشت و دستش رو به گونه دختر کوچیک تر رسوند لمس کرد و انگار زنده شد.. تهیونگ لب زد "بهت اندازه یه عمر حرف بدهکارم" کانیا دست تهیونگ رو از گونش برداشت و تو دستش گرفت"نیازی نیست من همه چیز رو میدونم.. پدر " تهیونگ نفس عمیقی کشید "من باید باهات حرف بزنم.. باید توضیح بدم... من گند زدم"کانیا با غم خندید و سرشو به علامت مسبت تکون داد و به چهره بی روح مرد بزرگتر نگاه کرد" اره مثل اینکه گند زدی پدر" تهیونگ از لین لفظ خیلی ترسید "تو راست میگی من گند زدم باید بهت میگفتم که تو خاهر و برادر داری ولی تو تنعا روشنایی تو حالت تاریکی من بودی نمیتونستم بزارم بری" کانیا هیستریک و دیوانه وار خندید "روشنایی الان حالمو ببین تهیونگ... لعنت بهت من باید چکار کنم الان باید برم دنبال خانواده خونینم یا پیش تویی باشم که منو مثل یه سگ کنار خودت نگه داشتی بد برداشت نکن پدر اتفاقا من از زندگی و کنار تو بودن خیلی خوشحال بودم و مرسی که خرجم کردی اما... میبینی همیشه یه اما وجود داره یه امای بزرگ برگرد خونت پدر" کانیا زانو زد و مقابل پاهای سردو لرزون تهیونگ که روی افالت زخمی شده بود تعظیم کرد پیشونیش رو روی پاهای بدون کفش و زخمی تهیونگ.گذاشت و گفت "بابت همه چیز ممنونم تنها خدای من روی زمین لطفا از اینجا برو.. برو بزار تنها باشم. برو بزار زندگی کنم" اشکای کانیا رو میتونست روی پاهاش حس کنه با گریه اون تهیونگ از هم پاشید و پودر شد تهیونگ اروم گفت "نه تردم نکن کانیا... میدونم خیلی اشتباه کردم.. نمیتونم روح من... نمیتونم من بدون تو. نمیتونم کانیا"
ادامش قرن دیگه
ادامش قرن دیگه
۹.۲k
۰۸ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.