اون روز رو خوب یادم ِ
اون روز رو خوب یادم ِ
روز جمعه بود , ساعت حوالی ۷ - ۸ شب بود هوا تاریک بود همه جا ساکت بود صدای هیچی نمی اومد
ایفون زنگ خورد دستش ی شاخه گل با ی جعبه کادو بود
بدون اینکه ایفون بردارم درو زدم , دراپارتمانم نیم باز گذاشتم و رفتم تو اشپزخونه
امد بالا , درو ب ارومی باز کرد امد داخل , از اینکه خبری از استقبال نبود شوکه نشد
جعبه رو گذاشت رو میز و گفت "سلام "
پشتم بهش بود - داشتم شیر گرم می کردم - ب ارومی جواب دادم سلام
گفتم بشین
شیر ک گرم شد یکم کاکائو بهش اضافه کردم و چندتا شیرینی هم از تو یخچال گذاشتم تو بشقاب و با دوتا لیون شیر رفتم نشستم
تلویزیون رو روشن کردم ی کانال رادیویی بود چندتا تصویر از دریا داشت نشون می دادهمراه ی اهنگ ساده بدون هیچ هیجانی
انگار همچی رو سال ها خاک گرفته بود
ی لیوان گذاشتم اون طرف میز و ی تکه نباتم انداختم تو لیوان خودم و شروع کردم ب هم زدن
گفت " خوبی ؟ "
گفتم چرا امدی
گفت " یعنی چی ؟ "
گفتم ببین , همه حرفایی ک می خای بزنی درست , همه دلایل ت درست اما زمانی ک باید می بودی نبودی و جایی ک نباید می بودی , بودی
وتمام .
لیوان شیرو برداشتم
گفتم خاستی بری تلویزون رو خاموش کن
رفتم تو اتاق درو بستم لیوان گذاشتم رو سرتختی و دراز کشیدم
چند دقیقه گذشت در خونه باز شد صدای تلویزیون هنوز می امد و یهو در بسته شد
امد پشت در اتاق سایه ش زیر در بود
درو باز کرد نور زد تو چشمام رومو برگردوندم آمد داخل و درو بست
گفت " ببین همه حرفات درست همه دلایلت درست اما دوست دارم "
دراز کشیده بودم اما سست شدن پاهام رو متوجه می شدم سِره سِر شده بودم
- هرموقع روب روم می ایستاد و با اون لحن شکنندش این جمله رو می گفت انگار همه ی گذشته تموم می شد انگار همه چی دوست داشت از نو شروع بشه -
ب دیوار تکیه زد انگار پاهای اونم نا نداشت پشتش رو دیوار کشیده شد تا رو پاهاش نشست و زانوهاشو بغل گرفت وسرشو مثل دختر بچه کوچک گذاشت رو پاهاش و
شروع کرد به گریه کردن
داشت خفه می شد از پنهون کردن اون همه بغض تو اون گلوی ب اون کوچیکی
دوست داشتم از جام بلند بشم برم روب روش بشینم دست بندازم زیر چونش سرشو بالا بیارم تو چشمام زل بزنم اشک هاشو پاک بکنم و بگم
خوب منم دوست دارم لعنتی
اما نمی تونستم مثل ی مومیای رو تخت ولو شده بودم
صدای هق هق ش داشت لحظه ب لحظه کمتر و کمتر می شد دیگه نا نداشت
اشک هاشو پاک کرد بلند شد چند ثانیه صبر کرد و
گفت " ببخش اگه اونی ک می خاستی نبودم اگر اونجایی ک باید می بودم , نبودم
اما دوست دارم "
و رفت ...
از اون لحظه ب بعد دیگه هیچ وقت این من با اون تو , ما نشد
نقط ه
روز جمعه بود , ساعت حوالی ۷ - ۸ شب بود هوا تاریک بود همه جا ساکت بود صدای هیچی نمی اومد
ایفون زنگ خورد دستش ی شاخه گل با ی جعبه کادو بود
بدون اینکه ایفون بردارم درو زدم , دراپارتمانم نیم باز گذاشتم و رفتم تو اشپزخونه
امد بالا , درو ب ارومی باز کرد امد داخل , از اینکه خبری از استقبال نبود شوکه نشد
جعبه رو گذاشت رو میز و گفت "سلام "
پشتم بهش بود - داشتم شیر گرم می کردم - ب ارومی جواب دادم سلام
گفتم بشین
شیر ک گرم شد یکم کاکائو بهش اضافه کردم و چندتا شیرینی هم از تو یخچال گذاشتم تو بشقاب و با دوتا لیون شیر رفتم نشستم
تلویزیون رو روشن کردم ی کانال رادیویی بود چندتا تصویر از دریا داشت نشون می دادهمراه ی اهنگ ساده بدون هیچ هیجانی
انگار همچی رو سال ها خاک گرفته بود
ی لیوان گذاشتم اون طرف میز و ی تکه نباتم انداختم تو لیوان خودم و شروع کردم ب هم زدن
گفت " خوبی ؟ "
گفتم چرا امدی
گفت " یعنی چی ؟ "
گفتم ببین , همه حرفایی ک می خای بزنی درست , همه دلایل ت درست اما زمانی ک باید می بودی نبودی و جایی ک نباید می بودی , بودی
وتمام .
لیوان شیرو برداشتم
گفتم خاستی بری تلویزون رو خاموش کن
رفتم تو اتاق درو بستم لیوان گذاشتم رو سرتختی و دراز کشیدم
چند دقیقه گذشت در خونه باز شد صدای تلویزیون هنوز می امد و یهو در بسته شد
امد پشت در اتاق سایه ش زیر در بود
درو باز کرد نور زد تو چشمام رومو برگردوندم آمد داخل و درو بست
گفت " ببین همه حرفات درست همه دلایلت درست اما دوست دارم "
دراز کشیده بودم اما سست شدن پاهام رو متوجه می شدم سِره سِر شده بودم
- هرموقع روب روم می ایستاد و با اون لحن شکنندش این جمله رو می گفت انگار همه ی گذشته تموم می شد انگار همه چی دوست داشت از نو شروع بشه -
ب دیوار تکیه زد انگار پاهای اونم نا نداشت پشتش رو دیوار کشیده شد تا رو پاهاش نشست و زانوهاشو بغل گرفت وسرشو مثل دختر بچه کوچک گذاشت رو پاهاش و
شروع کرد به گریه کردن
داشت خفه می شد از پنهون کردن اون همه بغض تو اون گلوی ب اون کوچیکی
دوست داشتم از جام بلند بشم برم روب روش بشینم دست بندازم زیر چونش سرشو بالا بیارم تو چشمام زل بزنم اشک هاشو پاک بکنم و بگم
خوب منم دوست دارم لعنتی
اما نمی تونستم مثل ی مومیای رو تخت ولو شده بودم
صدای هق هق ش داشت لحظه ب لحظه کمتر و کمتر می شد دیگه نا نداشت
اشک هاشو پاک کرد بلند شد چند ثانیه صبر کرد و
گفت " ببخش اگه اونی ک می خاستی نبودم اگر اونجایی ک باید می بودم , نبودم
اما دوست دارم "
و رفت ...
از اون لحظه ب بعد دیگه هیچ وقت این من با اون تو , ما نشد
نقط ه
۹.۴k
۰۴ خرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.