part28
اتاق توی یه سکوت سنگین فرو رفته بود. فقط صدای تیکتیک ساعت دیواری میاومد، همون صدایی که هر ثانیه، مثل یه سیلی به صورت ا/ت میخورد. انگار یه طناب نامرئی دور گردنش پیچیده شده بود، یه طنابی که هر لحظه تنگتر میشد.
از یه طرف، جونگکوک با اون نگاه سرد و تهدیداش وایساده بود، از طرف دیگه، میا، که همیشه مثل یه خواهر حمایتش میکرد، حالا با نگرانی نگاش میکرد.
ا/ت به دیوار تکیه داد، چشماشو بست. مغزش پر از سوالای بیجواب بود. باید چی کار میکرد؟ کدوم راه درست بود؟ اصلاً راه درستی وجود داشت؟
جونگکوک یه قدم دیگه جلو اومد، لحنش آروم ولی پر از قطعیت:
— میدونی که نمیتونی از این بازی فرار کنی. واردش شدی، باید بازی کنی.
ا/ت چشماشو باز کرد، بهش زل زد. یه چیزی توی نگاهش عوض شده بود، یه چیزی که شاید حتی خودش هم درکش نمیکرد. یه جور خستگی، یه جور جنگ بین قلب و مغز.
— این بازی که تو ازش حرف میزنی، زندگی منو نابود کرده. من نمیخوام توش بمونم.
جونگکوک یهو با عصبانیت مشتشو کوبید روی میز، صداش توی اتاق پیچید:
— نمیفهمی؟! این راهیه که خودت انتخاب کردی! هیچکس جز خودت نمیتونه اینو تغییر بده!
میا که دیگه واقعاً کلافه شده بود، یه قدم جلو اومد، با خشم گفت:
— جونگکوک، بسه دیگه! تو نمیتونی اینجوری به زور کسیو توی یه رابطه نگه داری!
جونگکوک یه لحظه به میا نگاه کرد، بعد دوباره برگشت سمت ا/ت. نگاهش مثل یه طوفان یخی بود.
— میخوای همهچیزو به هم بزنی؟ فکر کردی واقعاً یه راهی داری؟
ا/ت یه نفس عمیق کشید. دیگه وقتش بود تصمیمشو بگیره. توی دلش پر از ترس بود، ولی دیگه نمیخواست مثل یه عروسک توی دستای جونگکوک باشه.
— آره، میخوام انتخاب کنم. ولی انتخابی که خودم میخوام، نه تو!
جونگکوک یه لحظه هیچی نگفت. فقط زل زده بود تو چشمای ا/ت. انگار یه چیزی ته دلش لرزیده بود، یه چیزی که حتی خودش هم نمیفهمید چیه.
بعد از چند لحظه، با صدایی که انگار بیشتر به خودش میگفت، زمزمه کرد:
— انتخاب تو... ولی یادت باشه، هیچ راه برگشتی نیست.
میا سریع سمت ا/ت رفت، دستشو گرفت، انگار که میترسید یه لحظه دیگه هم اینجا بمونه، جونگکوک دوباره فکرشو عوض کنه.
— هر تصمیمی بگیری، من پشتتم.
ا/ت یه لبخند محو زد
از یه طرف، جونگکوک با اون نگاه سرد و تهدیداش وایساده بود، از طرف دیگه، میا، که همیشه مثل یه خواهر حمایتش میکرد، حالا با نگرانی نگاش میکرد.
ا/ت به دیوار تکیه داد، چشماشو بست. مغزش پر از سوالای بیجواب بود. باید چی کار میکرد؟ کدوم راه درست بود؟ اصلاً راه درستی وجود داشت؟
جونگکوک یه قدم دیگه جلو اومد، لحنش آروم ولی پر از قطعیت:
— میدونی که نمیتونی از این بازی فرار کنی. واردش شدی، باید بازی کنی.
ا/ت چشماشو باز کرد، بهش زل زد. یه چیزی توی نگاهش عوض شده بود، یه چیزی که شاید حتی خودش هم درکش نمیکرد. یه جور خستگی، یه جور جنگ بین قلب و مغز.
— این بازی که تو ازش حرف میزنی، زندگی منو نابود کرده. من نمیخوام توش بمونم.
جونگکوک یهو با عصبانیت مشتشو کوبید روی میز، صداش توی اتاق پیچید:
— نمیفهمی؟! این راهیه که خودت انتخاب کردی! هیچکس جز خودت نمیتونه اینو تغییر بده!
میا که دیگه واقعاً کلافه شده بود، یه قدم جلو اومد، با خشم گفت:
— جونگکوک، بسه دیگه! تو نمیتونی اینجوری به زور کسیو توی یه رابطه نگه داری!
جونگکوک یه لحظه به میا نگاه کرد، بعد دوباره برگشت سمت ا/ت. نگاهش مثل یه طوفان یخی بود.
— میخوای همهچیزو به هم بزنی؟ فکر کردی واقعاً یه راهی داری؟
ا/ت یه نفس عمیق کشید. دیگه وقتش بود تصمیمشو بگیره. توی دلش پر از ترس بود، ولی دیگه نمیخواست مثل یه عروسک توی دستای جونگکوک باشه.
— آره، میخوام انتخاب کنم. ولی انتخابی که خودم میخوام، نه تو!
جونگکوک یه لحظه هیچی نگفت. فقط زل زده بود تو چشمای ا/ت. انگار یه چیزی ته دلش لرزیده بود، یه چیزی که حتی خودش هم نمیفهمید چیه.
بعد از چند لحظه، با صدایی که انگار بیشتر به خودش میگفت، زمزمه کرد:
— انتخاب تو... ولی یادت باشه، هیچ راه برگشتی نیست.
میا سریع سمت ا/ت رفت، دستشو گرفت، انگار که میترسید یه لحظه دیگه هم اینجا بمونه، جونگکوک دوباره فکرشو عوض کنه.
— هر تصمیمی بگیری، من پشتتم.
ا/ت یه لبخند محو زد
- ۵.۲k
- ۱۰ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط