part 29
اتاق تاریک بود، سنگین. نفس کشیدن سخت شده بود، انگار اکسیژن توی هوا کمتر از همیشه بود. جونگکوک؟ مثل یه سایهی خطرناک جلو اومد، چشماش همون برق یخی رو داشت که همیشه آدمو توی خودش غرق میکرد.
— «فکر کردی میتونی فرار کنی و همهچی تموم بشه؟»
صدای آرومش، ولی پر از تهدید، توی فضا پیچید. ا/ت یه لحظه حس کرد پاهاش دیگه تحمل وزنشو نداره. با دست لرزونش روی میز تکیه زد، اما نگاهش از جونگکوک جدا نشد.
— «من نمیخوام این بازی لعنتی رو ادامه بدم. نمیخوام زندگیم بشه یه مشت دروغ و تهدید!»
جونگکوک پوزخند زد. اون یه تای ابروش رو بالا برد، انگار حرفای ا/ت براش خندهدار بود.
— «تو خیلی زود خسته شدی، ولی متاسفم... من هنوز بازی رو تموم نکردم.»
ا/ت نفسشو حبس کرد. چشماش پر از خشم و استیصال بود.
— «چی ازم میخوای، جونگکوک؟! من هیچی ندارم که بهت بدم.»
جونگکوک یه قدم دیگه نزدیکتر شد، فاصلهشون حالا اونقدر کم بود که ا/ت میتونست عطر تلخ عطرشو حس کنه.
— «تو یه چیز خیلی مهم داری، عزیزم...» صدای بم و آرومش یه جورایی عصبیکننده بود. «پدر و مادرت... توی بیمارستانن، درسته؟»
همین یه جمله کافی بود که تمام بدن ا/ت یخ کنه. نه...
— «من میتونم کمکشون کنم.» مکث کرد، بعد لبخند کمرنگی زد. «ولی فقط یه راه داره.»
ا/ت همونجا خشکش زد. انگار یکی یه لیوان آب یخ رو ریخته بود روی وجودش.
— «تو داری تهدیدم میکنی؟! اگه باهات ازدواج نکنم، میذاری اونا بمیرن؟!»
جونگکوک سرشو کمی کج کرد. چشماش برقی زد که ازش هیچوقت چیزی جز خطر برداشت نمیشد.
— «تهدید؟ نه عزیزم. این فقط یه واقعیته. تو بدون من هیچی نیستی. پس انتخاب کن...»
ا/ت حس کرد دستاش سرد شده. قلبش یه لحظه افتاد پایین. هر راهی رو که توی ذهنش مرور میکرد، یه درِ بسته بود. یه بنبست لعنتی.
لباش لرزید. نفس عمیقی کشید، بعد با صدای گرفته و آروم گفت:
— «باشه...» نگاهش به جونگکوک دوخته شد. «با تو ازدواج میکنم.»
برای چند لحظه سکوت بود. بعد، لبخند اون لبخندِ پیروزی لعنتیش روی لبای جونگکوک نشست.
بازی تموم شد. ولی نه برای ا/ت....
____________________
یه خبر بدم که داخل دو پارت بعدی ازدواج میکنن و اسمات داریم
— «فکر کردی میتونی فرار کنی و همهچی تموم بشه؟»
صدای آرومش، ولی پر از تهدید، توی فضا پیچید. ا/ت یه لحظه حس کرد پاهاش دیگه تحمل وزنشو نداره. با دست لرزونش روی میز تکیه زد، اما نگاهش از جونگکوک جدا نشد.
— «من نمیخوام این بازی لعنتی رو ادامه بدم. نمیخوام زندگیم بشه یه مشت دروغ و تهدید!»
جونگکوک پوزخند زد. اون یه تای ابروش رو بالا برد، انگار حرفای ا/ت براش خندهدار بود.
— «تو خیلی زود خسته شدی، ولی متاسفم... من هنوز بازی رو تموم نکردم.»
ا/ت نفسشو حبس کرد. چشماش پر از خشم و استیصال بود.
— «چی ازم میخوای، جونگکوک؟! من هیچی ندارم که بهت بدم.»
جونگکوک یه قدم دیگه نزدیکتر شد، فاصلهشون حالا اونقدر کم بود که ا/ت میتونست عطر تلخ عطرشو حس کنه.
— «تو یه چیز خیلی مهم داری، عزیزم...» صدای بم و آرومش یه جورایی عصبیکننده بود. «پدر و مادرت... توی بیمارستانن، درسته؟»
همین یه جمله کافی بود که تمام بدن ا/ت یخ کنه. نه...
— «من میتونم کمکشون کنم.» مکث کرد، بعد لبخند کمرنگی زد. «ولی فقط یه راه داره.»
ا/ت همونجا خشکش زد. انگار یکی یه لیوان آب یخ رو ریخته بود روی وجودش.
— «تو داری تهدیدم میکنی؟! اگه باهات ازدواج نکنم، میذاری اونا بمیرن؟!»
جونگکوک سرشو کمی کج کرد. چشماش برقی زد که ازش هیچوقت چیزی جز خطر برداشت نمیشد.
— «تهدید؟ نه عزیزم. این فقط یه واقعیته. تو بدون من هیچی نیستی. پس انتخاب کن...»
ا/ت حس کرد دستاش سرد شده. قلبش یه لحظه افتاد پایین. هر راهی رو که توی ذهنش مرور میکرد، یه درِ بسته بود. یه بنبست لعنتی.
لباش لرزید. نفس عمیقی کشید، بعد با صدای گرفته و آروم گفت:
— «باشه...» نگاهش به جونگکوک دوخته شد. «با تو ازدواج میکنم.»
برای چند لحظه سکوت بود. بعد، لبخند اون لبخندِ پیروزی لعنتیش روی لبای جونگکوک نشست.
بازی تموم شد. ولی نه برای ا/ت....
____________________
یه خبر بدم که داخل دو پارت بعدی ازدواج میکنن و اسمات داریم
- ۷.۰k
- ۱۰ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط