سلام بر حضرت سلطان ...
سلام بر #حضرت_سلطان ...
پیرمرد نابینا وقتی شنید کاروانی که در حال گذر است به مشهد میرود
شروع به گریستن کرد، سوزناک و محزون...
گفتند:چرا گریه می کنی ؟
گفت : دوست دارم تا همراه این کاروان به زیارت مولایم بروم
با رئیس کاروان صحبت کردند، قبول کرد تا پیرمرد نابینا را همراه خود ببرند
به مشهد رفتند و زیارت کردند و برگشتند
بین راه در کاروانسرایی استراحت کردند
چند تن از جوانان تصمیم گرفتند پیرمرد را اذیت کنند،
کاغذ سفیدی در دست گرفتند و گفتند:
این کاغذها امان نامه آتش جهنم است که از طرف #امام_رضا_علیه_السلام در حرم به ما دادند .
به تو هم این امان نامه را دادند؟؟؟
پیر مرد وقتی این را شنید بسیار گریه کرد و گفت : وای بر من چقدر روسیاهم که آقا به من امان نامه ندادند .
جوانها از کار خود پشیمان شدند و گفتند : ما دروغ گفتیم.
خواستیم کمی با اذیت کردن تو بخندیم.
اما پیرمرد قبول نکرد و بر گریه خود افزود
دیگر آرام و قرار نداشت
میگفت فقط راه مشهد را نشانم دهید تا بروم #امان_نامه بگیرم
نتوانستند سد راهش شوند
پیرمرد عصا زنان و گریه کنان به طرف مشهد حرکت کرد
ساعتی نگذشت که برگشت در حالیکه کاغذ سبز رنگی در دست داشت
اهل کاروان پرسیدند : چرا برگشتی ؟
گفت : مولای ما خیلی مهربان و رئوف است . وقتی گریه کنان به سوی مشهد می رفتم،شنیدم صدائی که میگفت :
«نیازی نیست به مشهد بیائی . ما خودمان امان نامه ات را آوردیم .»
وقتی به آن کاغذ سبز رنگ نگاه کردند ، دیدند نوشته است :
"هذا امان ٌ من النار و انا علی ابن موسی الرضا ابن رسول الله"
می خواست گر خدای نبخشد گناه ما
ما را چرا امام چنین مهربان دهد؟
السلام علیک یا غریب الغربا...
اللهم عجل لولیک الفرج
پیرمرد نابینا وقتی شنید کاروانی که در حال گذر است به مشهد میرود
شروع به گریستن کرد، سوزناک و محزون...
گفتند:چرا گریه می کنی ؟
گفت : دوست دارم تا همراه این کاروان به زیارت مولایم بروم
با رئیس کاروان صحبت کردند، قبول کرد تا پیرمرد نابینا را همراه خود ببرند
به مشهد رفتند و زیارت کردند و برگشتند
بین راه در کاروانسرایی استراحت کردند
چند تن از جوانان تصمیم گرفتند پیرمرد را اذیت کنند،
کاغذ سفیدی در دست گرفتند و گفتند:
این کاغذها امان نامه آتش جهنم است که از طرف #امام_رضا_علیه_السلام در حرم به ما دادند .
به تو هم این امان نامه را دادند؟؟؟
پیر مرد وقتی این را شنید بسیار گریه کرد و گفت : وای بر من چقدر روسیاهم که آقا به من امان نامه ندادند .
جوانها از کار خود پشیمان شدند و گفتند : ما دروغ گفتیم.
خواستیم کمی با اذیت کردن تو بخندیم.
اما پیرمرد قبول نکرد و بر گریه خود افزود
دیگر آرام و قرار نداشت
میگفت فقط راه مشهد را نشانم دهید تا بروم #امان_نامه بگیرم
نتوانستند سد راهش شوند
پیرمرد عصا زنان و گریه کنان به طرف مشهد حرکت کرد
ساعتی نگذشت که برگشت در حالیکه کاغذ سبز رنگی در دست داشت
اهل کاروان پرسیدند : چرا برگشتی ؟
گفت : مولای ما خیلی مهربان و رئوف است . وقتی گریه کنان به سوی مشهد می رفتم،شنیدم صدائی که میگفت :
«نیازی نیست به مشهد بیائی . ما خودمان امان نامه ات را آوردیم .»
وقتی به آن کاغذ سبز رنگ نگاه کردند ، دیدند نوشته است :
"هذا امان ٌ من النار و انا علی ابن موسی الرضا ابن رسول الله"
می خواست گر خدای نبخشد گناه ما
ما را چرا امام چنین مهربان دهد؟
السلام علیک یا غریب الغربا...
اللهم عجل لولیک الفرج
۱.۴k
۱۵ خرداد ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.