فوق دیپلم حسابداری اش را که گرفت،جنگهای نامنظم آغاز شد.
فوق دیپلم حسابداری اش را که گرفت،جنگهای نامنظم آغاز شد.
همان زمان او خودش را برای خدمت سربازی معرفی کرد و با کلی پیگیری توانست به غرب کشور برود.
یک هفته بعد آخرین باری که اعزام شد خبر شهادتش را آوردند.
شهید مرتضی اسلامی از زبان مادر بزرگوارشان :«لقمه مرتضی حلال بود.
من در تمام این ۲۱ سال یک اخم از او ندیدم..خیلی به من و پدرش احترام می گذاشت.
راضی به این کارش نبودم ولی هر روز کف پای مرا میبوسید و میگفت دعایم کن مادر که امروز حتی یک گناه صغیره هم از من سر نزند.
نمیدانم شاید تلاش برای گناه نکردنش،شاید غریب نوازی اش یا دل پر عطوفتش یا گریه های خالصانه اش برای اباعبدالله (ع).... او را آبرودار درگاه الهی کرده است،هرچه بود تا خواستم معنی داشتنش را بفهمم،مهمان همیشگی حرم حضرت عبدالعظیم (ع) شد.»
خواهر شهید از برادرش میگوید: « عاشق امام حسین (ع) بود..محرم که میشد حال و هوایش تغییر میکرد..زیر لب نوحه زمزمه می کرد و اشک می ریخت.
پیکر برادرم سر نداشت،عمویم از روی انگشتر و لباسهایش شناسایی اش کرد.
به توصیه عمویم پارچه ای جای سرش گذاشتند و کفن کردند تا مادرم نفهمد پیکر پسرش بدون سر است.
من جسم بی سر برادرم را ندیدم ولی سالهاست لحظه ی شهادتش را در بیابان های کرمانشاه با خودم مرور میکنم..آنوقت که سر از بدنش جدا شد و تشنه شهید شد و چند روز زیر آفتاب سوزان ماند.»
همان زمان او خودش را برای خدمت سربازی معرفی کرد و با کلی پیگیری توانست به غرب کشور برود.
یک هفته بعد آخرین باری که اعزام شد خبر شهادتش را آوردند.
شهید مرتضی اسلامی از زبان مادر بزرگوارشان :«لقمه مرتضی حلال بود.
من در تمام این ۲۱ سال یک اخم از او ندیدم..خیلی به من و پدرش احترام می گذاشت.
راضی به این کارش نبودم ولی هر روز کف پای مرا میبوسید و میگفت دعایم کن مادر که امروز حتی یک گناه صغیره هم از من سر نزند.
نمیدانم شاید تلاش برای گناه نکردنش،شاید غریب نوازی اش یا دل پر عطوفتش یا گریه های خالصانه اش برای اباعبدالله (ع).... او را آبرودار درگاه الهی کرده است،هرچه بود تا خواستم معنی داشتنش را بفهمم،مهمان همیشگی حرم حضرت عبدالعظیم (ع) شد.»
خواهر شهید از برادرش میگوید: « عاشق امام حسین (ع) بود..محرم که میشد حال و هوایش تغییر میکرد..زیر لب نوحه زمزمه می کرد و اشک می ریخت.
پیکر برادرم سر نداشت،عمویم از روی انگشتر و لباسهایش شناسایی اش کرد.
به توصیه عمویم پارچه ای جای سرش گذاشتند و کفن کردند تا مادرم نفهمد پیکر پسرش بدون سر است.
من جسم بی سر برادرم را ندیدم ولی سالهاست لحظه ی شهادتش را در بیابان های کرمانشاه با خودم مرور میکنم..آنوقت که سر از بدنش جدا شد و تشنه شهید شد و چند روز زیر آفتاب سوزان ماند.»
۱.۱k
۱۵ تیر ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.