رمان شخص سوم پارت۱۲
که سفارشا رسید
خانم بیون« بفرما...یه اسپرسو و یه آیس کافی...»
ماری« ممنون»
کوک« مثل اینکه خیلی باهاش راحتی»
ماری« مثل خالمه...هر مشکلی داشته باشم باهاش درمیون میزارم»
کوک« آرا کی کلاسش تموم میشه؟»
ماری« الان ساعت ۱۱ اس...احتمالا ساعت ۱۲ تموم میشه»
کوک« قبل از مهدکودک شغلت چی بود؟»
ماری« توی یه فروشگاه کارگر پاره وقت بودم!»
کوک«اها» و از قهوش خورد!
داشتین قهوه میخوردین که گوشیه کوک زنگ خورد!
کوک « الو؟...چی؟...باشه الان خودمو میرسونم!»
ماری« اتفاقی افتاده؟»
کوک« نه! باید برم اداره یه خلافکارو باید دستگیر کنیم!»
ماری« با چی میری؟»
درحالی که داشت کت لی و کیفش رو بر میداشت گفت...
کوک« تاکسی میگیرم!»
ماری« اینجا خط تاکسی نداریم...با ماشینه من برو»
کوک« ممکنه امروز نگیریمش»
ماری« مهم نیست...مهدکودک نزدیکه...خونمم یه کوچه بالا تره!»
تو هم بلند شدی
کوک« مرسی واقعا...از زمان آشناییمون خیلی به منو آرا کمک کردی!»
ماری«خواهش میکنم...من دیگه برم»
کوک« موفق باشی!»
ماری«همچنین»
از هم خداحافظی کردین و رفتین...
تو راه یه فروشگاه دیدی!...تصمیم گرفتی برای آرا یه چیز خوشمزه بخری و برای ناهارم مواد لازم و آماده کنی...داخل فروشگاه رفتی...یه چیپس و چند بسته پاستیل خردیدی...
از فروشگاه بیرون اومدی...دیگه تقریبا ساعت ۱ بود و باید آرا رو از مهد میاوردی..
...
وارد مهد شدی و سلام کردی
ماری« سلام بچه هااااا»
همه دوییدن سمتت...
یکی از بچه ها« سلام خانوم..چرا نبودین»
ماری« ببخشید»
آرا بدو بدو اومد و کمرتو گرفت...
ارا« دلم برات تنگ شده بود خانم ماری»
ماری« منم...بریم خونه؟»
ارا« هووورااااا...ارههههه»
خانم بیون« بفرما...یه اسپرسو و یه آیس کافی...»
ماری« ممنون»
کوک« مثل اینکه خیلی باهاش راحتی»
ماری« مثل خالمه...هر مشکلی داشته باشم باهاش درمیون میزارم»
کوک« آرا کی کلاسش تموم میشه؟»
ماری« الان ساعت ۱۱ اس...احتمالا ساعت ۱۲ تموم میشه»
کوک« قبل از مهدکودک شغلت چی بود؟»
ماری« توی یه فروشگاه کارگر پاره وقت بودم!»
کوک«اها» و از قهوش خورد!
داشتین قهوه میخوردین که گوشیه کوک زنگ خورد!
کوک « الو؟...چی؟...باشه الان خودمو میرسونم!»
ماری« اتفاقی افتاده؟»
کوک« نه! باید برم اداره یه خلافکارو باید دستگیر کنیم!»
ماری« با چی میری؟»
درحالی که داشت کت لی و کیفش رو بر میداشت گفت...
کوک« تاکسی میگیرم!»
ماری« اینجا خط تاکسی نداریم...با ماشینه من برو»
کوک« ممکنه امروز نگیریمش»
ماری« مهم نیست...مهدکودک نزدیکه...خونمم یه کوچه بالا تره!»
تو هم بلند شدی
کوک« مرسی واقعا...از زمان آشناییمون خیلی به منو آرا کمک کردی!»
ماری«خواهش میکنم...من دیگه برم»
کوک« موفق باشی!»
ماری«همچنین»
از هم خداحافظی کردین و رفتین...
تو راه یه فروشگاه دیدی!...تصمیم گرفتی برای آرا یه چیز خوشمزه بخری و برای ناهارم مواد لازم و آماده کنی...داخل فروشگاه رفتی...یه چیپس و چند بسته پاستیل خردیدی...
از فروشگاه بیرون اومدی...دیگه تقریبا ساعت ۱ بود و باید آرا رو از مهد میاوردی..
...
وارد مهد شدی و سلام کردی
ماری« سلام بچه هااااا»
همه دوییدن سمتت...
یکی از بچه ها« سلام خانوم..چرا نبودین»
ماری« ببخشید»
آرا بدو بدو اومد و کمرتو گرفت...
ارا« دلم برات تنگ شده بود خانم ماری»
ماری« منم...بریم خونه؟»
ارا« هووورااااا...ارههههه»
۳۴.۷k
۰۸ مهر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.