رمان شخص سوم پارت ۱۳
از مهد کودک خارج شدین و به سمت خونه حرکت کردین...
ارا« خانم ماری بازم میریم خونه شما؟»
ماری« اره!»
ارا« اخ جوووون...خیلی خوبهههه»
خنده ای کردی و گفتی...
ماری« میدونی چی برات خریدم!؟»
ارا« نه چی خریدین»
ماری«اگه میخوای بفهمی باید برسیم خونه»
ارا« قبووول...»
دستتو کشید و گفت«باید زود تر برسیم خونه...عجله کن خانم ماری»
...
وقتی رسیدین داخل آرا سریع گفت«رسیدیمممم...حالا چی برام خریدی؟»
کیسه خرید رو روی اوپن گذاشتی و آرا رو روی صندلی نشوندیش...جدا از بقیه وسایل خوراکی هارو بیرون آوردی...با دیدنشون هورا کشید و بغلت کرد!
ارا« ممنونم خانم مارییییییی»
ماری« حاضری بریم ناهار درست کنیم؟»
ارا« باهم؟»
ماری«اهوم»
ارا«خانم ماری!»
ماری«بله؟»
ارا« میشه شما مامان من باشید؟»
بعد از حرفش خشکت زد!...ادامه داد..
ارا« مگه چی میشه؟...من شمارو دوست دارم...لطفا مامانم باش!...ما کنار هم بازی میکنیم...حرف میزنیم...غذا درست میکنیم...و خیلی بهمون خوشمیگذره...لطفا!!!...»
ماری« آرا...م..من»
که یهو گوشیت زنگ خورد!...از خدا خواسته به سمت گوشی رفتی و برداشتی...کوک بود!
کوک«الو سلام»
ماری«سلام چطوری؟»
کوک« مرسی...من ماشینو دم در پارک کردم آرا رو بفرست...»
ماری« نه...فعلا بیا تو...بعدا میری..»
کوک«اما..»
ماری« اما و اگر نداریم...بای ببینی چیکار کردیم»
کلید درو زدی و کوک اومد داخل...
کوک« سلام!»
ماری« سلام...خوش اومدی...»
آرا بدو بدو پرید بغل کوک و گفت«بابااااا....کجا بودی...دلم برات تنگ شده بوددد»
کوک« منم پرنسس»
ارا« خانم ماری بازم میریم خونه شما؟»
ماری« اره!»
ارا« اخ جوووون...خیلی خوبهههه»
خنده ای کردی و گفتی...
ماری« میدونی چی برات خریدم!؟»
ارا« نه چی خریدین»
ماری«اگه میخوای بفهمی باید برسیم خونه»
ارا« قبووول...»
دستتو کشید و گفت«باید زود تر برسیم خونه...عجله کن خانم ماری»
...
وقتی رسیدین داخل آرا سریع گفت«رسیدیمممم...حالا چی برام خریدی؟»
کیسه خرید رو روی اوپن گذاشتی و آرا رو روی صندلی نشوندیش...جدا از بقیه وسایل خوراکی هارو بیرون آوردی...با دیدنشون هورا کشید و بغلت کرد!
ارا« ممنونم خانم مارییییییی»
ماری« حاضری بریم ناهار درست کنیم؟»
ارا« باهم؟»
ماری«اهوم»
ارا«خانم ماری!»
ماری«بله؟»
ارا« میشه شما مامان من باشید؟»
بعد از حرفش خشکت زد!...ادامه داد..
ارا« مگه چی میشه؟...من شمارو دوست دارم...لطفا مامانم باش!...ما کنار هم بازی میکنیم...حرف میزنیم...غذا درست میکنیم...و خیلی بهمون خوشمیگذره...لطفا!!!...»
ماری« آرا...م..من»
که یهو گوشیت زنگ خورد!...از خدا خواسته به سمت گوشی رفتی و برداشتی...کوک بود!
کوک«الو سلام»
ماری«سلام چطوری؟»
کوک« مرسی...من ماشینو دم در پارک کردم آرا رو بفرست...»
ماری« نه...فعلا بیا تو...بعدا میری..»
کوک«اما..»
ماری« اما و اگر نداریم...بای ببینی چیکار کردیم»
کلید درو زدی و کوک اومد داخل...
کوک« سلام!»
ماری« سلام...خوش اومدی...»
آرا بدو بدو پرید بغل کوک و گفت«بابااااا....کجا بودی...دلم برات تنگ شده بوددد»
کوک« منم پرنسس»
۴۳.۹k
۰۸ مهر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.