هفت سال از اون روزی که به هم قول داده بودیم که توی زندگی
هفت سال از اون روزی که به هم قول داده بودیم که توی زندگیمون برای یه بارم که شده همو ببینم گذشته
و امروز همون روز بخصوصه :
دل تو دلم نبود ، کیلومترهارو برای دیدنش طی کرده بودم
و الان توی کافیشاپی که خودش تعیین کرده بود منتظرش نشستم
این دقیقه های آخر که منتظرش بودم در برابر اون هفت سال هیچِ
اما....
صدای کوپش قلبم رو میشنوم
دستهای یخ زده مثل بید مجنونم رو میدیدم
برای به پایان رسیدن این انتظار آروم نبودم
دستم رو روی قلب بی قرارم گذاشتم و سرم رو به ستون کناری تکیه دادم
دوس دارم زود تر بیاد ، ببینمش ، تو چشمای آرومش غرق بشم
نه ...
نه ...
نیاددد ....!
این حالم رو نبینههه ، رنگ پریدگیم رو نبینه....! ، دست های یخم رو تو دستاش نگیره .... ! وای نه....!!!!
مغزم فرمان فرار میداد اما توان بلند شدن نداشتم
چشمم به پسر توی پارک روبه روی کافیشاپ افتاد که با گیتار زدنش مرکز توجه مردم شده بود .
آخه من چرا تا الان متوجهش نشده بودم !؟؟؟
با دیدن گیتارش انگار جون توی رگهای خونیم جریان پیدا کرد
بلند شدم رفتم طرفش
جلوش ایستادم
پسری زیبا و با چهره ای دلنشین بود
بدون توجه به مردمان اطرافش غرق نواختن گیتار بود
نمیدونستم با این کاری که میخوام بکنم موافقت میکنه یا نه ؟! .... ولی دلمو زدم به دریا ؛
سرم رو پایین آوردم تا باهاش رخ تو رخ بشم
بهم نگاه کرد ، متعجب....!
لبخند زدم ،گفتم ؛ میشه با گیتارتون یه آهنگ بزنم ؟؟؟
تمام من رو از نگاه کنجکاوانش گذراند ...! لبخند زد ؛ البته بفرمایین
بلند شد و گیتارشو به سمتم گرفت
با قدردانی گیتارشو گرفتم و جاش نشستم ، شروع کردم به گیتار زدن ، قطعه آهنگی که من و اون دوسش داشتیم
خاطراتش برام زنده شده بود
دوس داشتم صداش کنم
صدام کنه
گیتار میزدم و قلبم آروم و آرومتر میشد ، اما اشکهام جاری شدن
گیتار میزدم ولی سیم هاشو نمیدیم
کجای تو آخه...!؟
مهربون من کجایی...!؟
نفس من کجایی ...!؟
پسر آسمان خراش ها کجایی ...!؟
کجای که انتظار دختر صحرا تموم شده ...!؟
آهنگِ موسیقی گوشهامو نوازش میکنه ... و چند قطره اشک روی گیتار میشینه
بازم میزنم گیتار رو...
کجایی تو !؟
کجاییی ، کوچولوی من !!؟؟
صدای که کنار گوشم زمزمه شد
باعث شد از گیتار زدن دست بکشم
** سلام مهربون ، آجیهِ داداش ...! **
سرم رو بلند کردم و به چشمای آرومش که مثل من پر اشک بود خیره شدم
اون اینجا بود!
برادر کوچکم اینجا بود !
بعد سالها کنارم ایستاده بود !
** مهربونهِ آجی ، آجی بزرگه !؟ **
دستت هامو تو دست هاش گرفت و به آغوشش کشاندم
ساعت ها در آغوش تنها برادم هِق هِق زدم...!
_ انتظار تمام شده بود ....(:
نوشته ؛ " شین . ر "
و امروز همون روز بخصوصه :
دل تو دلم نبود ، کیلومترهارو برای دیدنش طی کرده بودم
و الان توی کافیشاپی که خودش تعیین کرده بود منتظرش نشستم
این دقیقه های آخر که منتظرش بودم در برابر اون هفت سال هیچِ
اما....
صدای کوپش قلبم رو میشنوم
دستهای یخ زده مثل بید مجنونم رو میدیدم
برای به پایان رسیدن این انتظار آروم نبودم
دستم رو روی قلب بی قرارم گذاشتم و سرم رو به ستون کناری تکیه دادم
دوس دارم زود تر بیاد ، ببینمش ، تو چشمای آرومش غرق بشم
نه ...
نه ...
نیاددد ....!
این حالم رو نبینههه ، رنگ پریدگیم رو نبینه....! ، دست های یخم رو تو دستاش نگیره .... ! وای نه....!!!!
مغزم فرمان فرار میداد اما توان بلند شدن نداشتم
چشمم به پسر توی پارک روبه روی کافیشاپ افتاد که با گیتار زدنش مرکز توجه مردم شده بود .
آخه من چرا تا الان متوجهش نشده بودم !؟؟؟
با دیدن گیتارش انگار جون توی رگهای خونیم جریان پیدا کرد
بلند شدم رفتم طرفش
جلوش ایستادم
پسری زیبا و با چهره ای دلنشین بود
بدون توجه به مردمان اطرافش غرق نواختن گیتار بود
نمیدونستم با این کاری که میخوام بکنم موافقت میکنه یا نه ؟! .... ولی دلمو زدم به دریا ؛
سرم رو پایین آوردم تا باهاش رخ تو رخ بشم
بهم نگاه کرد ، متعجب....!
لبخند زدم ،گفتم ؛ میشه با گیتارتون یه آهنگ بزنم ؟؟؟
تمام من رو از نگاه کنجکاوانش گذراند ...! لبخند زد ؛ البته بفرمایین
بلند شد و گیتارشو به سمتم گرفت
با قدردانی گیتارشو گرفتم و جاش نشستم ، شروع کردم به گیتار زدن ، قطعه آهنگی که من و اون دوسش داشتیم
خاطراتش برام زنده شده بود
دوس داشتم صداش کنم
صدام کنه
گیتار میزدم و قلبم آروم و آرومتر میشد ، اما اشکهام جاری شدن
گیتار میزدم ولی سیم هاشو نمیدیم
کجای تو آخه...!؟
مهربون من کجایی...!؟
نفس من کجایی ...!؟
پسر آسمان خراش ها کجایی ...!؟
کجای که انتظار دختر صحرا تموم شده ...!؟
آهنگِ موسیقی گوشهامو نوازش میکنه ... و چند قطره اشک روی گیتار میشینه
بازم میزنم گیتار رو...
کجایی تو !؟
کجاییی ، کوچولوی من !!؟؟
صدای که کنار گوشم زمزمه شد
باعث شد از گیتار زدن دست بکشم
** سلام مهربون ، آجیهِ داداش ...! **
سرم رو بلند کردم و به چشمای آرومش که مثل من پر اشک بود خیره شدم
اون اینجا بود!
برادر کوچکم اینجا بود !
بعد سالها کنارم ایستاده بود !
** مهربونهِ آجی ، آجی بزرگه !؟ **
دستت هامو تو دست هاش گرفت و به آغوشش کشاندم
ساعت ها در آغوش تنها برادم هِق هِق زدم...!
_ انتظار تمام شده بود ....(:
نوشته ؛ " شین . ر "
۳۸.۱k
۰۸ دی ۱۴۰۱