رمان تاوان دروغ پارت شانزدهم
رمان تاوان دروغ #پارت_شانزدهم
پارت کوتاهه شرمنده .
"از زبان بنیامین "
پسره عوضی اشغال . مگه این دختر خودش خانواده نداره که اومده منت کشی ؟ اع نازنین که رفت تو اتاق !!
بزور فرستادمشون بیرون و رفتن و با بهدخت رفتیم توی اتاق ببینیم چش شده . نشسته بود کنار دیوار و زانو هاشو بغل کرده بود و گریه میکرد . طفلک چه شانس بدیم داره . تا دو دیقه میخنده باید نیم ساعت گریه کنه . نشستیم پیشش و اروم در گوشش گفتم : اشکال نداره عزیزم ما حواسمون بهت هست . باید رومون حساب کنی .
با بغض سرشو گرفت به سمتم و گفت : چرا اینقدر طرفداریمو میکنی ؟ نکنه چیزی شده و من نمیدونم ؟
_ نه بابا چیزی که نیس ...
یهو بهدخت زد وسط حرفم و گفت : ولی من حس میکنم یه چیزی میخوای بگی ها بنی جووون .
_ صد دفه گفتم منو بنی صدا نکن . حالام بیا بریم تا لباسشو عوض کنه و بعد باهم یه کارایی داریم .
درحالی که به چشای پرتعجب نازی نگا میکردم رفتم بیرون . و رفتم توی اتاقم تا لباسمو عوض کنم .
" از زبان نازنین "
بنیامین سرشو اورد کنار گوشم و اروم گفت : اشکال نداره عزیزم ما حواسمون بهت هست . باید رومون حساب کنی .
یعنی چی ؟ صاصن چرا بنیامین اینقد طرفداریمو میکنه ؟ نکنه چیزی شده ؟ اتفاقی افتاده ؟ باید ازش بپرسم .
_ چرا اینقد طرفداریمو میکنی ؟ نکنه چیزی شده و من نمیدونم . داشت حرف میزد که یهو بهدخت گفت : ولی من حس میکنم یه چیزی میخوای بگی ها بنیامین جووون .
یهو بنیامین اخم کرد و گفت : صد دفه گفتم منو بنی صدا نکن . و رفتن تا لباسامو عوض کنم . زود یه لباس یاسی و شلوارشو که بهدخت گرفته بود پوشیدم و ارایشمو پاک کردم . در کل من زیاد اهل ارایش نیستم . و رفتم دم در اتاق بنیامین.
پارت کوتاهه شرمنده .
"از زبان بنیامین "
پسره عوضی اشغال . مگه این دختر خودش خانواده نداره که اومده منت کشی ؟ اع نازنین که رفت تو اتاق !!
بزور فرستادمشون بیرون و رفتن و با بهدخت رفتیم توی اتاق ببینیم چش شده . نشسته بود کنار دیوار و زانو هاشو بغل کرده بود و گریه میکرد . طفلک چه شانس بدیم داره . تا دو دیقه میخنده باید نیم ساعت گریه کنه . نشستیم پیشش و اروم در گوشش گفتم : اشکال نداره عزیزم ما حواسمون بهت هست . باید رومون حساب کنی .
با بغض سرشو گرفت به سمتم و گفت : چرا اینقدر طرفداریمو میکنی ؟ نکنه چیزی شده و من نمیدونم ؟
_ نه بابا چیزی که نیس ...
یهو بهدخت زد وسط حرفم و گفت : ولی من حس میکنم یه چیزی میخوای بگی ها بنی جووون .
_ صد دفه گفتم منو بنی صدا نکن . حالام بیا بریم تا لباسشو عوض کنه و بعد باهم یه کارایی داریم .
درحالی که به چشای پرتعجب نازی نگا میکردم رفتم بیرون . و رفتم توی اتاقم تا لباسمو عوض کنم .
" از زبان نازنین "
بنیامین سرشو اورد کنار گوشم و اروم گفت : اشکال نداره عزیزم ما حواسمون بهت هست . باید رومون حساب کنی .
یعنی چی ؟ صاصن چرا بنیامین اینقد طرفداریمو میکنه ؟ نکنه چیزی شده ؟ اتفاقی افتاده ؟ باید ازش بپرسم .
_ چرا اینقد طرفداریمو میکنی ؟ نکنه چیزی شده و من نمیدونم . داشت حرف میزد که یهو بهدخت گفت : ولی من حس میکنم یه چیزی میخوای بگی ها بنیامین جووون .
یهو بنیامین اخم کرد و گفت : صد دفه گفتم منو بنی صدا نکن . و رفتن تا لباسامو عوض کنم . زود یه لباس یاسی و شلوارشو که بهدخت گرفته بود پوشیدم و ارایشمو پاک کردم . در کل من زیاد اهل ارایش نیستم . و رفتم دم در اتاق بنیامین.
۵۵.۰k
۰۳ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.