پارت پونزدهم
#پارت_پونزدهم
چند روزی بود که کمتر غذا می خوردم و ممنوع الملاقات شده بودم.ولی از یه پرستار شنیده بودم که قراره امروز مرخص بشم.ولی من که جایی رو نداشتم.کسی رو نمی شناختم و حتی نمی دونستم من کی هستم!تو همین فکرا بودم و داشتم چند لقمه از تخم مرغ اب پز هر روزو میخوردم که در باز شد و مردی اتوکشیده وارد اتاق شد.
_سلام خانوم.روز بخیر...بهترین؟
سرمو یک بار پایین اوردم که حرفشو تایید کنم.واقعا هم مشکلی نداشتم.رد بخیه ها کم رنگ شده بود و کمتر درد داشتم.پاهامم که هنوز تو گچ بود و دو هفته دیگه از گچ در میومد(دوستان محترمه...نمدونم برا این مشکل پارو گچ میگیرن یا نه:\حالا شما ندید بگیرید:))
_خب خداروشکر...من رئیس بیمارستان هستم.خواستم بدونم از کادر بیمارستان راضی باشید و در این مدت مشکلی براتون پیش نیومده باشه
اوه چه باحال...نمیدونستم رئیسا هم به بیمارا سر میزنن.به هر حال لبخندی از سر رضایت نسارش کردم که بعد از کمی حرفای کلیشه ای از اتاق خارج شد.کم کم از تخت پایین اومدم و عصاهامو زیر بغل گذاشتم.اون لباس صورتی بیمارستان رو با مانتویی که صبح یکی از پرستارا برام تو کمد گذاشته بود رو پوشیدم.شالم رو هم سرم کردم و خاستم بیرون برم که چشمم خورد به گلی که اون اقای مشکل داربرام اورده بود افتاد.برش داشتم و از اتاق بیرون رفتم.بعد از تحویل دادن یه سری کارت و مشخصات روی یکی از صندلیای انتظار نشستم و تقریبا امید داشتم کسی به سراغم بیاد.حدود یک ربع گذشته بود که دستی روی شونم قرار گرفت.
_روژان خانوم؟
چند روزی بود که کمتر غذا می خوردم و ممنوع الملاقات شده بودم.ولی از یه پرستار شنیده بودم که قراره امروز مرخص بشم.ولی من که جایی رو نداشتم.کسی رو نمی شناختم و حتی نمی دونستم من کی هستم!تو همین فکرا بودم و داشتم چند لقمه از تخم مرغ اب پز هر روزو میخوردم که در باز شد و مردی اتوکشیده وارد اتاق شد.
_سلام خانوم.روز بخیر...بهترین؟
سرمو یک بار پایین اوردم که حرفشو تایید کنم.واقعا هم مشکلی نداشتم.رد بخیه ها کم رنگ شده بود و کمتر درد داشتم.پاهامم که هنوز تو گچ بود و دو هفته دیگه از گچ در میومد(دوستان محترمه...نمدونم برا این مشکل پارو گچ میگیرن یا نه:\حالا شما ندید بگیرید:))
_خب خداروشکر...من رئیس بیمارستان هستم.خواستم بدونم از کادر بیمارستان راضی باشید و در این مدت مشکلی براتون پیش نیومده باشه
اوه چه باحال...نمیدونستم رئیسا هم به بیمارا سر میزنن.به هر حال لبخندی از سر رضایت نسارش کردم که بعد از کمی حرفای کلیشه ای از اتاق خارج شد.کم کم از تخت پایین اومدم و عصاهامو زیر بغل گذاشتم.اون لباس صورتی بیمارستان رو با مانتویی که صبح یکی از پرستارا برام تو کمد گذاشته بود رو پوشیدم.شالم رو هم سرم کردم و خاستم بیرون برم که چشمم خورد به گلی که اون اقای مشکل داربرام اورده بود افتاد.برش داشتم و از اتاق بیرون رفتم.بعد از تحویل دادن یه سری کارت و مشخصات روی یکی از صندلیای انتظار نشستم و تقریبا امید داشتم کسی به سراغم بیاد.حدود یک ربع گذشته بود که دستی روی شونم قرار گرفت.
_روژان خانوم؟
۶۲۶
۰۲ فروردین ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.