باز این بار هم که مادربزرگم دید سرم را کرده ام توی موبایل
باز اینبار هم که مادربزرگم دید سرم را کردهام توی موبایل و تندتند تایپ میکنم
مرا گرفت به غُر که مگر چی آن تو هست که شماها سرتان را ازش بیرون نمیاورید؟
چی از جان یک گوشی میخواهید که شده تمامِ زندگیتان،
جای خواب و خوراک را هم گرفته؟
من سرم را از توی موبایلم درنیاوردم و توی دلم خندیدم به اینکه نمیشود
برایش گفت که چه دنیایی است
توی همین صفحهی چند اینچی که من دل ازش نمیکَنم!
خب نمیشد برایش گفت که هرچیزی مینویسم توی موبایلم است!
شعرهایم برای او
عکسهایش
پیامهایش
حرفهایمان
همه چیز توی همین بقول مادربزرگ ماسماسک است!
هی گیر میدهند چرا جوری روی موبایلت رمز میگذاری
که خودت هم به زور بازش میکنی؟
و خب نمیدانند توی این گوشی چه حرفهای عاشقانهای که رد و بدل نشده
و چه عکسهایی از او توی یک فولدر به اسم خودش توی گالری موبایلم هست!
و خب مخم عیب نکرده بگذارم همه بروند
همه چیز را ببینند و تمام دنیای چند اینچیِ شخصیام لو برود و رازهایم برملا بشود!
من همینجور توی موبایلم بودم
و کلافه از اینکه آنتنِ اینترنتِ آنجا یعنی خانه مادربزرگم همیشه خدا ضعیف است
که پدربزرگم گفت نیم ساعت بنداز کنار آن عتیقه را نترس خبری نمیشود.
و من محکم دندانهایم را به هم فشار دادم
و الکی لبخند تحویلش دادم که آخر پدربزرگ،
الان بخواهد از من خبر بگیرد یا من بخواهم از او خبر بگیرم،
کی بجز همین چیز عتیقهای که تو میگویی پیغام ما را با هم میرساند؟
دلــــم میخواست برگردم بگویم
یارتان کنار دستتان نشسته
و نفستان از جای گرم بلند میشود
عشق و عاشقیهای این دوره و دنیایی که توی این موبایلهاست را نمیفهمید، نگفتـم...!
مرا گرفت به غُر که مگر چی آن تو هست که شماها سرتان را ازش بیرون نمیاورید؟
چی از جان یک گوشی میخواهید که شده تمامِ زندگیتان،
جای خواب و خوراک را هم گرفته؟
من سرم را از توی موبایلم درنیاوردم و توی دلم خندیدم به اینکه نمیشود
برایش گفت که چه دنیایی است
توی همین صفحهی چند اینچی که من دل ازش نمیکَنم!
خب نمیشد برایش گفت که هرچیزی مینویسم توی موبایلم است!
شعرهایم برای او
عکسهایش
پیامهایش
حرفهایمان
همه چیز توی همین بقول مادربزرگ ماسماسک است!
هی گیر میدهند چرا جوری روی موبایلت رمز میگذاری
که خودت هم به زور بازش میکنی؟
و خب نمیدانند توی این گوشی چه حرفهای عاشقانهای که رد و بدل نشده
و چه عکسهایی از او توی یک فولدر به اسم خودش توی گالری موبایلم هست!
و خب مخم عیب نکرده بگذارم همه بروند
همه چیز را ببینند و تمام دنیای چند اینچیِ شخصیام لو برود و رازهایم برملا بشود!
من همینجور توی موبایلم بودم
و کلافه از اینکه آنتنِ اینترنتِ آنجا یعنی خانه مادربزرگم همیشه خدا ضعیف است
که پدربزرگم گفت نیم ساعت بنداز کنار آن عتیقه را نترس خبری نمیشود.
و من محکم دندانهایم را به هم فشار دادم
و الکی لبخند تحویلش دادم که آخر پدربزرگ،
الان بخواهد از من خبر بگیرد یا من بخواهم از او خبر بگیرم،
کی بجز همین چیز عتیقهای که تو میگویی پیغام ما را با هم میرساند؟
دلــــم میخواست برگردم بگویم
یارتان کنار دستتان نشسته
و نفستان از جای گرم بلند میشود
عشق و عاشقیهای این دوره و دنیایی که توی این موبایلهاست را نمیفهمید، نگفتـم...!
۵۲۸
۰۶ مرداد ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.