نه معماری بلندآوازه ام ،
نه معماری بلندآوازهام،
نه پیکرتراشی از عصرِ رُنسانس،
نه آشنای دیرینهی مَرمَر.
اما باید بدانی که اندامِ تو را چگونه آفریدهام
و آن را به گُل و ستاره و شعر آراستهام
با ظرافتِ خطِ کوفی.
نمیتوانم توانِ خویش را در سرودنت به رُخ بِکشَم
در چاپهای تازه و
علامتگُذاریِ حروف.
عادت ندارم از کتابهای تازهام سخن بگویم
یا از زنی که افتخارِ عشقَش
و افتخارِ سرودنش را داشتهام.
کاری اینچنین
نه شایستهی تاریخِ شعرهای من است،
نه شایستهی دِلدارَم. نمیخواهم شماره کنم
گل میخهایی را که بَر نقرهی سَرشانههایت کاشتهاَم ،
فانوسهایی را که در خیابانِ چشمانَت آویختهاَم،
ماهیهایی را که در خلیجِ تو پَروَردهاَم،
ستارگانی را که در چینِ پیراهنت یافتهاَم،
یا کبوتری را
که میانِ پستانهایت پنهان کردهام.
کاری اینچنین نه شایستهی غرورِ من است،
نه قِداسَتِ تو.
بانوی من!
رسواییِ قشنگ!
با تو خوشبو میشَوَم!
تو آن شعرِ باشکوهی که آرزو میکنَم
امضای من پای تو باشد!
بانوی من!
دلم میخواست در عصرِ دیگری دوستَت میداشتَم!
در عصری مهربانتَر و شاعرانهتَر.
عصری که عطرِ کتاب،
عطرِ یاسْ و عطرِ آزادی را بیشتر حِس میکرد.
دلم میخواست دِلبرم بودی
در روزگارِ شارل آیزنهاور،
ژولیت گریکو،
پُل اِلوار،
پابلونِرودا،
چاپلین،
سید درویش
و نجیبالریحانی. دِلَم میخواست شبی
با تو در فلورانس شام میخوردم.
آن جا که تندیسهای میکلآنژ،
هنوز هم نان و شراب را با جهانگردان قسمت میکنَند.
دلم میخواست تو را
در عصرِ شمع دوست میداشتم.
در عصرِ هیزم و بادبزنهای اسپانیایی
و نامههای نوشته شُده با پَر
و پیراهنهای تافتهی رنگارَنگ.
نه در عصرِ دیسکو،
ماشینهای فِراری و شلوارهای جین.
دِلَم میخواست تو را در عصرِ دیگری میدیدم.
عصری که در آن
گنجشکان، پلیکانها و پریانِ دریایی حاکم بودند.
عصری که از آنِ نقاشان بود،
از آنِ موسیقیدانها،
عاشقان،
شاعران،
کودکان
و دیوانگان! دلم میخواست تو با من بودی
در عصری که بَر گُل و شعر و بوریا و زن سِتَم نبود.
ولی افسوس!
ما دیر رسیده ایم!
ما گُلِ عشق را جستجو میکنیم،
در عصری که با عشق بیگانه است.
#نزار_قبانی
#یغما_گلرویی
نه پیکرتراشی از عصرِ رُنسانس،
نه آشنای دیرینهی مَرمَر.
اما باید بدانی که اندامِ تو را چگونه آفریدهام
و آن را به گُل و ستاره و شعر آراستهام
با ظرافتِ خطِ کوفی.
نمیتوانم توانِ خویش را در سرودنت به رُخ بِکشَم
در چاپهای تازه و
علامتگُذاریِ حروف.
عادت ندارم از کتابهای تازهام سخن بگویم
یا از زنی که افتخارِ عشقَش
و افتخارِ سرودنش را داشتهام.
کاری اینچنین
نه شایستهی تاریخِ شعرهای من است،
نه شایستهی دِلدارَم. نمیخواهم شماره کنم
گل میخهایی را که بَر نقرهی سَرشانههایت کاشتهاَم ،
فانوسهایی را که در خیابانِ چشمانَت آویختهاَم،
ماهیهایی را که در خلیجِ تو پَروَردهاَم،
ستارگانی را که در چینِ پیراهنت یافتهاَم،
یا کبوتری را
که میانِ پستانهایت پنهان کردهام.
کاری اینچنین نه شایستهی غرورِ من است،
نه قِداسَتِ تو.
بانوی من!
رسواییِ قشنگ!
با تو خوشبو میشَوَم!
تو آن شعرِ باشکوهی که آرزو میکنَم
امضای من پای تو باشد!
بانوی من!
دلم میخواست در عصرِ دیگری دوستَت میداشتَم!
در عصری مهربانتَر و شاعرانهتَر.
عصری که عطرِ کتاب،
عطرِ یاسْ و عطرِ آزادی را بیشتر حِس میکرد.
دلم میخواست دِلبرم بودی
در روزگارِ شارل آیزنهاور،
ژولیت گریکو،
پُل اِلوار،
پابلونِرودا،
چاپلین،
سید درویش
و نجیبالریحانی. دِلَم میخواست شبی
با تو در فلورانس شام میخوردم.
آن جا که تندیسهای میکلآنژ،
هنوز هم نان و شراب را با جهانگردان قسمت میکنَند.
دلم میخواست تو را
در عصرِ شمع دوست میداشتم.
در عصرِ هیزم و بادبزنهای اسپانیایی
و نامههای نوشته شُده با پَر
و پیراهنهای تافتهی رنگارَنگ.
نه در عصرِ دیسکو،
ماشینهای فِراری و شلوارهای جین.
دِلَم میخواست تو را در عصرِ دیگری میدیدم.
عصری که در آن
گنجشکان، پلیکانها و پریانِ دریایی حاکم بودند.
عصری که از آنِ نقاشان بود،
از آنِ موسیقیدانها،
عاشقان،
شاعران،
کودکان
و دیوانگان! دلم میخواست تو با من بودی
در عصری که بَر گُل و شعر و بوریا و زن سِتَم نبود.
ولی افسوس!
ما دیر رسیده ایم!
ما گُلِ عشق را جستجو میکنیم،
در عصری که با عشق بیگانه است.
#نزار_قبانی
#یغما_گلرویی
۲۳۶
۲۵ بهمن ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.