رقیب سخت
#رقیب_سخت
پارت 2
میدوریا با خشم نشست رو صندلی تک نفره.
.
.
.
.
مامان میدوریا:"اوووو. سلامم پسرممم!
میدوریا با خشم :"علیک.."
مامان:"خسته نباشی عزیزمم!"
میدوریا:"...ممنون!"
مامان:"چیشده پسرم! ناراحتی؟ خش گذشت؟"
میدوریا یهو عصبی شد و گفت:"نه مامان ، نه! خوش نگذشتتت!"
مامان:"......"
.
.
.
.
۶ روز بعد
مدرسه*
میدوریا درحال راه رفتن تو حیاط بود.
شوتو و باکوگو سمت میدوریا دوییدن(شوتو دست باکوگو رو گرفته بود و میکشید) :"هییی! داداش! بیایید سه نفره بریم اونجا بشینیم یکم حرف بزنیم! تو هم با باکوگو آشنا شو!"
میدوریا:"....نه .... من با این نمیخوام اشنا بشم! اصلا ایکاش نمیدیدمش!"
باکوگو:"هه.......توله! فکر میکنی من دارم جون میدم برای اشنا شدن با تو؟ به مهم ترین نقطه بدنم!" و رفت
شوتو دید که باکوگو رفت ، افتاد دنبالش.
میدوریا:".......شوتو هم دیگه منو فروخت....تقصیر اون پسر شبیه ازرائیلهس"
.
.
.
.
شب موقع شام
مامان:"پسرم باش بسته ممنون! بیا بشین! سر سفره"
باباش:"اره پسرم! همچی رو میز امادست دیگه هیچی نیاز نیست! بیا بشین!"
میدوریا:"مطمئنین؟ همچی هست؟؟"
باباش:"آره آره پسرم همچی اوکیه!"
مامانش:"ایخداا فدایی پسرمم بشم منن!"
میدوریا نشست و شروع کرد به خوردن غذا
بابا:"راستی میدوریا!"
میدوریا:"بله؟"
بابا:" تو کلاستون یا حالا مدرستون باکوگو میشناسی؟"
میدوریا:"...ها...."
بابا:" باکوگو باکوگو! پسره رفیقمه! اونجا درس میخونه . میگن خیلی خیلی زرنگه توهم باهاش دوست شو!"
میدوریا:"ا...اماا.....هوفف....چشم پدر!"
.
.
.
پایان
ادامه دارد
پارت 2
میدوریا با خشم نشست رو صندلی تک نفره.
.
.
.
.
مامان میدوریا:"اوووو. سلامم پسرممم!
میدوریا با خشم :"علیک.."
مامان:"خسته نباشی عزیزمم!"
میدوریا:"...ممنون!"
مامان:"چیشده پسرم! ناراحتی؟ خش گذشت؟"
میدوریا یهو عصبی شد و گفت:"نه مامان ، نه! خوش نگذشتتت!"
مامان:"......"
.
.
.
.
۶ روز بعد
مدرسه*
میدوریا درحال راه رفتن تو حیاط بود.
شوتو و باکوگو سمت میدوریا دوییدن(شوتو دست باکوگو رو گرفته بود و میکشید) :"هییی! داداش! بیایید سه نفره بریم اونجا بشینیم یکم حرف بزنیم! تو هم با باکوگو آشنا شو!"
میدوریا:"....نه .... من با این نمیخوام اشنا بشم! اصلا ایکاش نمیدیدمش!"
باکوگو:"هه.......توله! فکر میکنی من دارم جون میدم برای اشنا شدن با تو؟ به مهم ترین نقطه بدنم!" و رفت
شوتو دید که باکوگو رفت ، افتاد دنبالش.
میدوریا:".......شوتو هم دیگه منو فروخت....تقصیر اون پسر شبیه ازرائیلهس"
.
.
.
.
شب موقع شام
مامان:"پسرم باش بسته ممنون! بیا بشین! سر سفره"
باباش:"اره پسرم! همچی رو میز امادست دیگه هیچی نیاز نیست! بیا بشین!"
میدوریا:"مطمئنین؟ همچی هست؟؟"
باباش:"آره آره پسرم همچی اوکیه!"
مامانش:"ایخداا فدایی پسرمم بشم منن!"
میدوریا نشست و شروع کرد به خوردن غذا
بابا:"راستی میدوریا!"
میدوریا:"بله؟"
بابا:" تو کلاستون یا حالا مدرستون باکوگو میشناسی؟"
میدوریا:"...ها...."
بابا:" باکوگو باکوگو! پسره رفیقمه! اونجا درس میخونه . میگن خیلی خیلی زرنگه توهم باهاش دوست شو!"
میدوریا:"ا...اماا.....هوفف....چشم پدر!"
.
.
.
پایان
ادامه دارد
- ۴.۰k
- ۱۳ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط