سال دو هزار و بیست میلادی بود

سال دو هزار و بیست میلادی بود
مادربزرگتان می‌گفت
بهار عجیبی بود
می‌گفت از آن بهار به بعد
زندگی رنگ دیگری گرفت
کنار هم بودن ها دارایی با ارزشی بود
مادربزرگتان
از آن روزها که می‌گفت
بی اختیار من را در آغوش می‌کشید
بوسه بارانم می‌کرد
و می‌گفت
زندگی
یک بهار
به تمام دوست داشتن ها
بدهکار است
#انسی_نوشت
--------------------------------------------☆☆
👤
دیدگاه ها (۴)

نگرانِ حرفِ مردم اگر نبوديممسيرِ زندگيمان طور ديگرى رقم ميخو...

دقیقا اون روز و لحظه ای که فکر کنی تو زندگیت میتونی به یکی ت...

دیگر نه می پرسم ،نه اعتراض می کنم ،نه افسوس می خورم ...فقط م...

وقتی زندگی،صد دلیل برای گریه کردن به شما نشان میدهد؛شما هزار...

تو رفته ای و حاصل تفریق تو از این شهر، چیزی شده که در باورت ...

پارت 1

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط