چند پارتی جیکوک🖤💛
چند پارتی جیکوک🖤💛
part5
یهو همگی با هم پریدیم بیرون
هپی برت دی تو یو!
جیمین کیفشو انداخت
%خدای من! بچه ها شما... وای ممممممنوننننننمممممم
از زبان راوی:
کوک و جولیا با هم کیک رو گرفته بودن و جی هوپ اومد جلو و کلاه تولد رو روی سر جیمین گذاشت.
(علامت جولیا ج هست)
%ج.. جو.. جولیا؟؟؟ تو... تو اینجا چیکار میکنی؟؟؟
پرید بغلش
ج: جیمینننننن... هنوز هم همون بیبی کیوتیا! دلم برات تنگ شده بود جیمینااااا ولی هنوز کوچولو موندی! (خنده ریز)
اخم های جیمین رفت تو هم
%جولیااااااا
+خب راست میگه.... (خنده خرگوشی)
*برو لباستو عوض کن... من دلم کیک میخواد!!!
ته چشماشو کیوت کرد
%اوخی....
جیمین ویو
با دیدن جولیا جوری سورپرایز شدم که نمیدونستم چیکار کنم. واقعا باورم نمی شد. اونا جوری هماهنگ کرده بودن که جولیا برای تولدم بیاد بوسان. بهترین تولدی بود که داشتم! لباسمو عوض کردم و نشستم تا شمعو فوت کنم.
از زبان راوی:
+اول آرزو کن...
جیمین چشماشو بست و گفت
%آرزو میکنم سال دیگه هم همه اینجا باشیم و کسی ازمون کم نشده باشه ( خدا از دهنت بشنوه)
*شمارش معکوسسسسس
همه با هم
10...9...8....7....6....5....4....3.....2....1
جیمین شمع رو فوت کرد و همه دست زدن.
+امیدوارم بهت خوش گذشته باشه. اگه چیزی کم بود ببخشید...
%شوخی میکنی؟! این بهترین تولد عمرم بود! واقعا ازتون ممنونم بچه ها! و کوک رو بغل کرد. %جای مامان و بابام خالیه...
همون موقع صدای زنگ در اومد.
+من باز میکنم!
کوک درو باز کرد.
(علامت پدر و مادر جیمین م ج پ ج)
م ج : جیمین پسرم! تولدت مبارک!
پ ج : دلمون برات تنگ شده بود!
%ما... مان.... با.... با!
+دیگه چیزی کم نیست؟؟؟؟
جیمین مامان و باباش رو بغل کرد.
%سورپرایزم کردین!
بترکونین موچیا
part5
یهو همگی با هم پریدیم بیرون
هپی برت دی تو یو!
جیمین کیفشو انداخت
%خدای من! بچه ها شما... وای ممممممنوننننننمممممم
از زبان راوی:
کوک و جولیا با هم کیک رو گرفته بودن و جی هوپ اومد جلو و کلاه تولد رو روی سر جیمین گذاشت.
(علامت جولیا ج هست)
%ج.. جو.. جولیا؟؟؟ تو... تو اینجا چیکار میکنی؟؟؟
پرید بغلش
ج: جیمینننننن... هنوز هم همون بیبی کیوتیا! دلم برات تنگ شده بود جیمینااااا ولی هنوز کوچولو موندی! (خنده ریز)
اخم های جیمین رفت تو هم
%جولیااااااا
+خب راست میگه.... (خنده خرگوشی)
*برو لباستو عوض کن... من دلم کیک میخواد!!!
ته چشماشو کیوت کرد
%اوخی....
جیمین ویو
با دیدن جولیا جوری سورپرایز شدم که نمیدونستم چیکار کنم. واقعا باورم نمی شد. اونا جوری هماهنگ کرده بودن که جولیا برای تولدم بیاد بوسان. بهترین تولدی بود که داشتم! لباسمو عوض کردم و نشستم تا شمعو فوت کنم.
از زبان راوی:
+اول آرزو کن...
جیمین چشماشو بست و گفت
%آرزو میکنم سال دیگه هم همه اینجا باشیم و کسی ازمون کم نشده باشه ( خدا از دهنت بشنوه)
*شمارش معکوسسسسس
همه با هم
10...9...8....7....6....5....4....3.....2....1
جیمین شمع رو فوت کرد و همه دست زدن.
+امیدوارم بهت خوش گذشته باشه. اگه چیزی کم بود ببخشید...
%شوخی میکنی؟! این بهترین تولد عمرم بود! واقعا ازتون ممنونم بچه ها! و کوک رو بغل کرد. %جای مامان و بابام خالیه...
همون موقع صدای زنگ در اومد.
+من باز میکنم!
کوک درو باز کرد.
(علامت پدر و مادر جیمین م ج پ ج)
م ج : جیمین پسرم! تولدت مبارک!
پ ج : دلمون برات تنگ شده بود!
%ما... مان.... با.... با!
+دیگه چیزی کم نیست؟؟؟؟
جیمین مامان و باباش رو بغل کرد.
%سورپرایزم کردین!
بترکونین موچیا
۵.۳k
۱۱ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.