رمان

#رمان
#یادت_باشد
#ادامه_پارت_دوازدهم
#شهید_حمید_سیاهکالی

من و حمید باهم عروسی میکنیم. سالهای سال پیش هم با خوشی زندگی میکنیم و یه زندگی خوب میسازیم.
به جواب منفی زیاد فکر نمی‌کردم. چون چیزی هم نبود که بخواهم در ذهنم بسازم. گاهی هم که به آن فکر می کردم با خودم می گفتم: شاید هم جواب آزمایش منفی باشه، اون موقع چی؟ خب معلومه دیگه، همه چیز طبق قراری که گذاشتم همون جا تموم میشه و هر کدوم میریم سراغ زندگی خودمون به کسی هم حرفی نمی‌زنیم. ما که نمی‌توانیم نتیجه منفی آزمایش به این مهمی رو ندیده بگیریم.
به این جا که می رسیدم رشته چیزهایی که  در خیالم بافته بودم پاره میشد دوست داشتم از افکار حمید هم باخبر می‌شدم.
این دو روز خیلی کند و سخت گذشت. به ساعت نگاه کردم. دوست داشتم به گردن عقربه های ساعت طناب بیندازم و این ساعت ها زودتر بگذرد و از این بلاتکلیفی در بیاییم.به سراغ کیفم رفتم و برگه آزمایشگاه را نگاه کردم. میخواستم ببینم باید چه ساعتی برای گرفتن جواب آزمایش  بروم.
داشتم برنامه ریزی می کردم که عمه زنگ زد. بعد از یک احوالپرسی گرم خبر داد حمید از ماموریت برگشته است و می‌خواهد که با هم برای گرفتن آزمایش بروید. هر بار دو نفری می‌خواستیم جایی برویم اصلا راحت نبودم و خجالت میکشیدم. نمی دانستم چطور باید سر صحبت را باز کنم.
حمید به دنبالم آمد و رفتیم آزمایشگاه تا نتیجه را بگیریم. استرس نتیجه را از هم پنهان می کردیم، ولی ته چشم های هر دوی ما اضطراب خاصی موج می‌زد. نتیجه را که گرفت به  من نشان داد. گفتم: بعدا باید یه ناهار مهمون کنین تا من براتون نتیجه آزمایش رو بگم
گفت شما دعا کن مشکلی نباشه به جای یه ناهار ۱۰ تا ناهار میدم . از برگه ای که داده بودند متوجه شدم مشکلی نیست ولی به حمید گفتم: برای اطمینان باید نوبت بگیریم دوباره بریم از مطب و نتیجه رو دکتر نشون بدیم اونوقت نتیجه نهایی مشخص می‌شه . از همان جا حمید با مطب تماس گرفت و برای غروب همان روز نوبت  رزروکرد.
از آزمایشگاه که خارج شدیم خیابان خیام را تا سبزه میدان نیم ساعتی  پیاده آمدیم. چون هنوز به هیچ کس حتی به  به فامیل نزدیک حرفی نزده بودیم تا جواب آزمایش ژنتیک قطعی بشود. کمی اضطراب  این را داشتم که نکند آشنایی ما را با هم ببینند.
قدم زنان از جلوی مغازه ها یکی یکی رد میشدیم که حمید گفت: آبمیوه بخوریم؟ گفتم نه، میل ندارم. چند قدم جلوتر گفت: از وقت ناهار گذشته بریم یه چیزی بخوریم؟ گفتم: من اشتها برای غذا ندارم. از پیشنهادهای جور وا جورش مشخص بود دنبال بهانه است تا بیشتر با هم باشیم ولی دست خودم نبود. هنوز نمی توانست با حمید خودمانی رفتار کنم
  از اینکه تمامی پیشنهاد‌هایش به در بسته خورد کلافه شده بود. سوار تاکسی هم که بودیم زیاد صحبت نکردم آفتاب تندی میزد. انگار نه انگار که تابستان تمام شده است عینک دودی زده بودم یکی از مژه‌های حمید روی پیراهنش افتاده بود.مژه را به دستش گرفت. به من نشان داد و گفت: نگاه کن از بس با من حرف نمیزنی و منو حرص می دیدی مژه هام داره میریزه!
ناخودآگاه خنده ام گرفت، ولی به خاطر همان خنده وقتی به خانه رسیدم کلی گریه کردم؛ چرا باید به حرف یک نامحرم لبخند می‌زدم؟! مادرم گریه من را که دید، گفت: دخترم گریه نداره تو دیگه.....
دیدگاه ها (۰)

#کتاب_پسرک_فلافل_فروش#پارت_سوم

#رمان #یادت_باشد #پارت_یازدهم #شهید_حمید_سیاهکالی از پشت ...

کپشن مهم

هندوانه چشمک زن

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط