رمان
#رمان
#یادت_باشد
#پارت_یازدهم
#شهید_حمید_سیاهکالی
از پشت شیشه پنجره سی سی یو بیمارستان در حال دعا برای شفای همه مریض ها و مادربزرگم بودم. دو، سه روزی بود که ننه را به خاطر مشکل قلبی بستری کرده بودند. خیلی نگرانش بودم. در حال خودم نبودم که دیدم یکی سرش را چرخاند جلوی چشم های من و سلام داد. حمید بود. هنوز جرئت نکرده بودم به چشم هایش نگاه کنم؛ حتی تا آن روز نمیدانستم چشم های حمید چه رنگی هستند. گفت: «نگران نباش، حال ننه خوب میشه. راستی! دو روز بعد برای دکتر ژنتیک نوبت گرفتم.» نوبتمان که شد، مادرم را هم همراه خودمان بردیم. من و مادرم جلو تر می رفتیم و حمید پشت سرمان می آمد. وقتی به مطب دکتر رسیدیم، مادرم جلو رفت و از منشی که یک آقای جوان بود پرسید:« دکتر هست یا نه؟» منشی جواب داد: « برای دکتر کاری پیش اومده نمیاد. نوبت های امروز به سه شنبه موکول شده.» مادرم پیش ما که برگشت، حمید گفت : «زن دایی شما چرا رفتی جلو؟ خودم میرم برای هفته ی بعد هماهنگ میکنم، شما همین جا بشینید.» حمید که جلو رفت مادرم خیلی آرام و با خنده گفت : «فرزانه! این از بابای تو هم بدتره!» فقط لبخند زدم.
از آنجا که در اقوام ازدواجهای فامیلی زیاد داشتیم، چندین بار خانم دکتر در ترسیم شجرهنامه اشتباه کرد. خط میزد و اصلاح میکرد خنده اش گرفته بود و میگفت: باید از اول شروع کنیم شما خیلی پیچ پیچی هستید!!، آخر سر هم معرفی نامه داد برای آزمایش خون و ادامه کار.
روز آزمایش فاطمه هم همراه من و حمید آمد. آزمایش خونِ سخت و دردآوری بود. اشکم دراومده بود و رنگ به چهره نداشتم. حمید نگران و دلواپس بالا سر من ایستاده بود انتظار این را نداشت که من را در آن وضعیت ببیند. با مهربانی از در و دیوار صحبت میکرد که حواسم پرت بشود میگفت: تا سه بشماری تمومه،
آزمایش را که دادیم، چند دقیقه ای نشستم، به خاطر خون زیادی که گرفته بودند، ضعف کرده بودم. موقع بیرون آمدن، حمید برگه آزمایشگاه را به من داد و گفت: شرمنده فرزانه خانم، من که فردا میرم ماموریت. بی زحمت دو روز بعد خودت جواب آزمایش رو بگیر. هر وقت گرفتی حتما به من خبر بده. برگشتم باهم میریم مطب دکتر نشون بدیم.
این دو روز خبری از هم نداشتیم. حتی شماره موبایل نگرفته بودیم که با هم در تماس باشیم. گاهی مثل مرغ سرکنده دور خودم میچرخم و خیره به برگه آزمایشگاه، تا چند سال آینده را مثل پازل در ذهن می چیدم. با خودم می گفتم: اگر نتیجه آزمایشگاه خوب بود که من و.......
#یادت_باشد
#پارت_یازدهم
#شهید_حمید_سیاهکالی
از پشت شیشه پنجره سی سی یو بیمارستان در حال دعا برای شفای همه مریض ها و مادربزرگم بودم. دو، سه روزی بود که ننه را به خاطر مشکل قلبی بستری کرده بودند. خیلی نگرانش بودم. در حال خودم نبودم که دیدم یکی سرش را چرخاند جلوی چشم های من و سلام داد. حمید بود. هنوز جرئت نکرده بودم به چشم هایش نگاه کنم؛ حتی تا آن روز نمیدانستم چشم های حمید چه رنگی هستند. گفت: «نگران نباش، حال ننه خوب میشه. راستی! دو روز بعد برای دکتر ژنتیک نوبت گرفتم.» نوبتمان که شد، مادرم را هم همراه خودمان بردیم. من و مادرم جلو تر می رفتیم و حمید پشت سرمان می آمد. وقتی به مطب دکتر رسیدیم، مادرم جلو رفت و از منشی که یک آقای جوان بود پرسید:« دکتر هست یا نه؟» منشی جواب داد: « برای دکتر کاری پیش اومده نمیاد. نوبت های امروز به سه شنبه موکول شده.» مادرم پیش ما که برگشت، حمید گفت : «زن دایی شما چرا رفتی جلو؟ خودم میرم برای هفته ی بعد هماهنگ میکنم، شما همین جا بشینید.» حمید که جلو رفت مادرم خیلی آرام و با خنده گفت : «فرزانه! این از بابای تو هم بدتره!» فقط لبخند زدم.
از آنجا که در اقوام ازدواجهای فامیلی زیاد داشتیم، چندین بار خانم دکتر در ترسیم شجرهنامه اشتباه کرد. خط میزد و اصلاح میکرد خنده اش گرفته بود و میگفت: باید از اول شروع کنیم شما خیلی پیچ پیچی هستید!!، آخر سر هم معرفی نامه داد برای آزمایش خون و ادامه کار.
روز آزمایش فاطمه هم همراه من و حمید آمد. آزمایش خونِ سخت و دردآوری بود. اشکم دراومده بود و رنگ به چهره نداشتم. حمید نگران و دلواپس بالا سر من ایستاده بود انتظار این را نداشت که من را در آن وضعیت ببیند. با مهربانی از در و دیوار صحبت میکرد که حواسم پرت بشود میگفت: تا سه بشماری تمومه،
آزمایش را که دادیم، چند دقیقه ای نشستم، به خاطر خون زیادی که گرفته بودند، ضعف کرده بودم. موقع بیرون آمدن، حمید برگه آزمایشگاه را به من داد و گفت: شرمنده فرزانه خانم، من که فردا میرم ماموریت. بی زحمت دو روز بعد خودت جواب آزمایش رو بگیر. هر وقت گرفتی حتما به من خبر بده. برگشتم باهم میریم مطب دکتر نشون بدیم.
این دو روز خبری از هم نداشتیم. حتی شماره موبایل نگرفته بودیم که با هم در تماس باشیم. گاهی مثل مرغ سرکنده دور خودم میچرخم و خیره به برگه آزمایشگاه، تا چند سال آینده را مثل پازل در ذهن می چیدم. با خودم می گفتم: اگر نتیجه آزمایشگاه خوب بود که من و.......
۳.۲k
۱۲ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.