نمی گویم برایت شعر آن جوری که می خواهی

نمی گویم برایت شعر، آن جوری که می خواهی

نمی بینی در این آیینه منظوری که می خواهی


خودم فرهادم اما حیف، شیرین نیستی، تلخی

نمک دارم، ولی این نیست آن شوری که می خواهی


پَری ها سهم ماهیگیر بدبخت اند و شرمنده

نمی اندازدت تقدیر در توری که می خواهی


به هر تاکی رسیدی مست بودی و نفهمیدی

که پشت پیچ و خم ها مانده انگوری که می خواهی


چه مردانی که با یک جذبۀ خود کشته ای اما

نمی بینی سرِ این دار، منصوری که می خواهی


کسی دیگر نمانده، تکیه گاه آخرت هستم

نمی خواهی مرا، این بار مجبوری که می خواهی


دوباره کوله بارِ بسته یعنی می روی، باشد

دلم را پس بده آن وقت هر گوری که می خواهی...


مهدی فرجی
دیدگاه ها (۱۴)

تنت در ذهن من مانند یک تندیس خوابیده به شکل پیکری شایسته تقد...

نور چشمی و به مردم، نظری نیست تو راآفتابی و بخاکم، گذری نیست...

از شرم وقتی خیس آبت کرده باشند...وقتی به زور قرص خوابت کرده ...

من نام کسی نخوانده ام الا توبا هیچ کسی نمانده ام الا توعید آ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط