سال ۶۵ با گردان رفتیم قلاویزان برا پدافند ؛؛ یه بسیجی نوج
سال ۶۵ با گردان رفتیم قلاویزان برا پدافند ؛؛ یه بسیجی نوجوان ؛؛ ده روز بود اومده بود جبهه ؛؛ قدش کوتاه بود تازه پشت لبهاش سبز شده بود ؛؛ بچه های قدیمی خیلی سرکارش میذاشتند و باهاش شوخی میکردند ؛؛ یه بار عصبانی شد گفت: چرا من رو انقدر اذیت میکنید ؛؛ من عین شماها نیستم که این همه مدت جبهه باشم و شهید نشم !!!!!! من اومدم که دیگه بر نگردم ؛؛ بچه ها دیگه چیزی نگفتن و عذر خواهی کردن ؛؛ بعضیا هم گفتند: این بنده خدا چه هوله ؛؛ دیر امده و زود میخواد بره ...
پاس پخش بودم ؛؛ رفتم دنبالش ؛؛ نوبت نگهبانیش بود ؛؛ حمایل بسته و اماده بود ؛؛ هفت هشت تا نارنجک با خودش برداشت ؛؛ گفتم چه خبره ؟؟؟ گفت: لازم میشه ؛؛ تو راه نسبت به محل پستش توجیهش کردم ؛؛ رسیدیم محل پست؛؛ هوا مهتابی بود ؛؛ اسمان رو نگاه کرد و گفت خدایا خون تو رگهای من رو هم لایق اسلام بدون ؛؛
یه چند دیقه پیشش موندم و رفتم به سمت پایین ارتفاع ؛؛ هنوز نرسیده بودم پایین ارتفاع که با صدای درگیری به خودم اومدم ؛؛ صدا از محل پست کاظم بود ؛؛ با تمام قدرت دویدم سمت بالا و سنگر کاظم ؛؛ هر چند ثانیه صدای یازهرا کاظم میومد ؛؛ درگیری بالا گرفته بود ؛؛ از صدای انفجارها معلوم بود کاظم داره مقاومت میکنه ؛؛ ده قدم مونده بود به سنگر کاظم ؛؛ سر و صداها خوابید ؛؛ وقتی رسیدم به سنگر دیدم کاظم افتاده کف سنگر نگهبانی ؛؛ برای اطمینان دو تا نارنجک پرت کردم سمت جلو سنگر ولی دیگه خبری نبود .... برگشتم بالاسر کاظم ؛؛ زنده بود ؛؛ تا فهمید من بالاسرشم ؛؛ گفت: اقا مجتبی دیدی نذاشتم بیان ؛؛ با اون نارنجکا درب و داغونشون کردم ؛؛ هوا تاریک بود نمیدیدم کجاش مجروح شده ؛؛ ازش پرسیدم کجات ترکش خورده ؛؛ اشاره کرد به پهلو ؛؛
دو تا از بچه ها رسیده بودن بالا ؛؛ گذاشتمشون تو سنگر نگهبانی و خودمم کاظم کول کردم تا ببرم پایین ؛؛ بین راه هی به هوش میومد و میگفت یا مادر پهلوشکسته ؛؛ هنوز نرسیده بودیم پایین که احساس کردم دیگه نفس نمیکشه ؛؛ گذاشتمش رو زمین ؛؛ دیدم نه نبض داره ؛؛ نه نفس میکشه ؛؛ باورش سخت بود ولی اقا کاظم رستگاری دولابی هم مهمان مادر سادات شده بود ......
بچه ها میگفتند: کاظم دیر اومد و زود رفت ......
#شهدا
پاس پخش بودم ؛؛ رفتم دنبالش ؛؛ نوبت نگهبانیش بود ؛؛ حمایل بسته و اماده بود ؛؛ هفت هشت تا نارنجک با خودش برداشت ؛؛ گفتم چه خبره ؟؟؟ گفت: لازم میشه ؛؛ تو راه نسبت به محل پستش توجیهش کردم ؛؛ رسیدیم محل پست؛؛ هوا مهتابی بود ؛؛ اسمان رو نگاه کرد و گفت خدایا خون تو رگهای من رو هم لایق اسلام بدون ؛؛
یه چند دیقه پیشش موندم و رفتم به سمت پایین ارتفاع ؛؛ هنوز نرسیده بودم پایین ارتفاع که با صدای درگیری به خودم اومدم ؛؛ صدا از محل پست کاظم بود ؛؛ با تمام قدرت دویدم سمت بالا و سنگر کاظم ؛؛ هر چند ثانیه صدای یازهرا کاظم میومد ؛؛ درگیری بالا گرفته بود ؛؛ از صدای انفجارها معلوم بود کاظم داره مقاومت میکنه ؛؛ ده قدم مونده بود به سنگر کاظم ؛؛ سر و صداها خوابید ؛؛ وقتی رسیدم به سنگر دیدم کاظم افتاده کف سنگر نگهبانی ؛؛ برای اطمینان دو تا نارنجک پرت کردم سمت جلو سنگر ولی دیگه خبری نبود .... برگشتم بالاسر کاظم ؛؛ زنده بود ؛؛ تا فهمید من بالاسرشم ؛؛ گفت: اقا مجتبی دیدی نذاشتم بیان ؛؛ با اون نارنجکا درب و داغونشون کردم ؛؛ هوا تاریک بود نمیدیدم کجاش مجروح شده ؛؛ ازش پرسیدم کجات ترکش خورده ؛؛ اشاره کرد به پهلو ؛؛
دو تا از بچه ها رسیده بودن بالا ؛؛ گذاشتمشون تو سنگر نگهبانی و خودمم کاظم کول کردم تا ببرم پایین ؛؛ بین راه هی به هوش میومد و میگفت یا مادر پهلوشکسته ؛؛ هنوز نرسیده بودیم پایین که احساس کردم دیگه نفس نمیکشه ؛؛ گذاشتمش رو زمین ؛؛ دیدم نه نبض داره ؛؛ نه نفس میکشه ؛؛ باورش سخت بود ولی اقا کاظم رستگاری دولابی هم مهمان مادر سادات شده بود ......
بچه ها میگفتند: کاظم دیر اومد و زود رفت ......
#شهدا
۲.۱k
۲۸ بهمن ۱۳۹۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.