the end of time after him part 39
ناتاشا : بچه ها پشت سرتون
ناتاشا ویو : بین اون همه سنگ و خاک و میله عمرا میشد ازشون فرار کرد لوکاس باهاشون درگیر شده بود و و پاتریشیا هم با اسلحه با زامبی ها میجنگید توماس رفت تا یه جادو بکنه اما زامبی ها سر راهش بودن تیر کافی برای کشتنشون نداشتیم از شانس خوبمون یکی از زامبی ها اسلحه و تیر داشت
ناتاشا : لوکاس اون اسلحه رو از دستش بگیر
لوکاس : اهه چرا اینقدر زیادن... اون زامبی خیلی دوره نمیتونم برم ازش بگیرم ولی حواستون باشه شلیک نکنه
ناگهان بخشی از ساختمون فرو ریخت
مدتی گذشت
ناتاشا ویو : چشمام رو باز کردم دیدم یه سنگ بزرگ افتاده رو پام و نمیتونم جابه جاش کنم سعی کردم تبدیل به خفاش بشم تو نجات پیدا کنم اما چون خون نخورده بودم نمیتونستم تبدیل شم صدای بچه ها رو فقط من میشنیدم داد زدم
ناتاشا: بچه ها حالتون خوبه کجایید لطفا یکی کمکم کنه نمیتونم حرکت کنم کسی صدام رو میشنوه
پاتریشیا ویو : صدای ناتاشا رو شنیدم برای همین رفتم سمت صدا و دیدم روی پاش یه سنگ بزرگ افتاده سنگ رو بلند کردم تا ناتاشا آزاد بشه عملا پای ناتاشا خورد شده بود اما خیلی راحت ترمیم شد
پاتریشیا : بقیه رو چیکار کنیم حتما رفتن زیر آواره ها
ناتاشا : من صدای ۳ نفر رو میشنوم یکیش فلیکس یکی دیگه ساشا و یکی دیگه توماس
پاتریشیا: باید پیداشون کنیم ...( اشک ریختن )
ناتاشا : هیچیشون نمیشه قول میدم ....
پاتریشیا: صداشون از کجا میشنوی
ناتاشا : نمیدونم ( گریه کردن )
پاتریشیا : لوکاس حتما حالش خوبه نگران نباش
ناتاشا : باید میرفتم پیشش اشلی کجاست ....وای نه لوکاس ...
پاتریشیا ویو : خودم سعی کردم تنهایی دنبال بچه ها بگردم و تونستم بین آواره ها لوکاس رو پیدا کنم تکون نمیخورد برای همین ناتاشا رو صدا کردم
پاتریشیا: ناتاشا لوکاس رو پیدا کردم
ناتاشا ویو : با سرعت رفتم سمت پاتریشیا لوکاس رو دیدم وقتی بی حرکت افتاده بود رو زمین من بدن لوکاس رو محکم گرفتم و گفتم **ناتاشا** (با چشمانی پر از اشک، بدن بیحال لوکاس را محکم در آغوش میفشرد، انگار اگر رهایش کند برای همیشه ناپدید میشود)
**"لوکاس... لوکاس، بشنو صدامو... لطفاً..."** (صدا در گلویش میلرزد) **"این چه شوخیه؟ تو که همیشه قوی بودی... همیشه از جا بلند میشدی... پس حالا چرا؟ چرا حرکت نمیکنی؟"**
(دستش را روی سینهٔ او میگذارد، با ترس به دنبال نشانهای از ضربان میگردد)
**"نه... نه اینطور نمیشه... ما هنوز کلی حرف نگفتیم... کلی راه نرفتیم... تو قرار بود پیشم بمونی، یادت میاد؟ یادت میاد چی قول دادی؟"**
(سرش را روی سینهٔ او میگذارد و زمزمه میکند)
**"پس چرا قلب تو انقدر آروم زده؟ چرا جوابم رو نمیدی؟... من دارم کم میارم لوکاس... بدون تو کم میارم..."
ناتاشا ویو : بین اون همه سنگ و خاک و میله عمرا میشد ازشون فرار کرد لوکاس باهاشون درگیر شده بود و و پاتریشیا هم با اسلحه با زامبی ها میجنگید توماس رفت تا یه جادو بکنه اما زامبی ها سر راهش بودن تیر کافی برای کشتنشون نداشتیم از شانس خوبمون یکی از زامبی ها اسلحه و تیر داشت
ناتاشا : لوکاس اون اسلحه رو از دستش بگیر
لوکاس : اهه چرا اینقدر زیادن... اون زامبی خیلی دوره نمیتونم برم ازش بگیرم ولی حواستون باشه شلیک نکنه
ناگهان بخشی از ساختمون فرو ریخت
مدتی گذشت
ناتاشا ویو : چشمام رو باز کردم دیدم یه سنگ بزرگ افتاده رو پام و نمیتونم جابه جاش کنم سعی کردم تبدیل به خفاش بشم تو نجات پیدا کنم اما چون خون نخورده بودم نمیتونستم تبدیل شم صدای بچه ها رو فقط من میشنیدم داد زدم
ناتاشا: بچه ها حالتون خوبه کجایید لطفا یکی کمکم کنه نمیتونم حرکت کنم کسی صدام رو میشنوه
پاتریشیا ویو : صدای ناتاشا رو شنیدم برای همین رفتم سمت صدا و دیدم روی پاش یه سنگ بزرگ افتاده سنگ رو بلند کردم تا ناتاشا آزاد بشه عملا پای ناتاشا خورد شده بود اما خیلی راحت ترمیم شد
پاتریشیا : بقیه رو چیکار کنیم حتما رفتن زیر آواره ها
ناتاشا : من صدای ۳ نفر رو میشنوم یکیش فلیکس یکی دیگه ساشا و یکی دیگه توماس
پاتریشیا: باید پیداشون کنیم ...( اشک ریختن )
ناتاشا : هیچیشون نمیشه قول میدم ....
پاتریشیا: صداشون از کجا میشنوی
ناتاشا : نمیدونم ( گریه کردن )
پاتریشیا : لوکاس حتما حالش خوبه نگران نباش
ناتاشا : باید میرفتم پیشش اشلی کجاست ....وای نه لوکاس ...
پاتریشیا ویو : خودم سعی کردم تنهایی دنبال بچه ها بگردم و تونستم بین آواره ها لوکاس رو پیدا کنم تکون نمیخورد برای همین ناتاشا رو صدا کردم
پاتریشیا: ناتاشا لوکاس رو پیدا کردم
ناتاشا ویو : با سرعت رفتم سمت پاتریشیا لوکاس رو دیدم وقتی بی حرکت افتاده بود رو زمین من بدن لوکاس رو محکم گرفتم و گفتم **ناتاشا** (با چشمانی پر از اشک، بدن بیحال لوکاس را محکم در آغوش میفشرد، انگار اگر رهایش کند برای همیشه ناپدید میشود)
**"لوکاس... لوکاس، بشنو صدامو... لطفاً..."** (صدا در گلویش میلرزد) **"این چه شوخیه؟ تو که همیشه قوی بودی... همیشه از جا بلند میشدی... پس حالا چرا؟ چرا حرکت نمیکنی؟"**
(دستش را روی سینهٔ او میگذارد، با ترس به دنبال نشانهای از ضربان میگردد)
**"نه... نه اینطور نمیشه... ما هنوز کلی حرف نگفتیم... کلی راه نرفتیم... تو قرار بود پیشم بمونی، یادت میاد؟ یادت میاد چی قول دادی؟"**
(سرش را روی سینهٔ او میگذارد و زمزمه میکند)
**"پس چرا قلب تو انقدر آروم زده؟ چرا جوابم رو نمیدی؟... من دارم کم میارم لوکاس... بدون تو کم میارم..."
- ۱.۹k
- ۱۷ تیر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط