رمان شخص سوم پارت ۱۳
بعد سشوار زدن موهات حولتو از تنت درآوردی و یه تاب کوتاه و یه شلوارک کوتاه پوشیدی...
از اتاق زدی بیرون که کوک رو روی کاناپه دیدی...
تقریبا ساعت ۲ شب بود ولی کوک بیدار بود...صدای پاتو که شنید روشو برگردوند و با اون لباسات مواجه شد...نمیدونستی که بیداره با خجالت روی کاناپه نشستی...میتونستی گرمای بدنشو حس کنی...
ماری«ا...امم...ب...بیدار...بودی؟»
کوک«ا..اره...»
#ذهن_کوک
الان بهش بگم؟نکنه بخاطر آرا ردم کنه؟
کوک با هزار تا استرس عزمشو جزم کرد و بحثو باز کرد!
کوک«اممم...م..میگم!»
ماری« بگو!»
نفسه عمیقی کشید و چشماشو بست و پشت سر هم گفت
کوک« هووووووف...ماری من دوست دارم»
خشکت زده بود و نمیدونستی چی بگی!
ماری« چ...چی؟»
کوک که خیالش از گفت حرف راحت شده بود با آرامش گفت
کوک«ماری...من دوست دارم...میدونم ممکنه بخاطر اینکه من یه پدر مجردم ازم بدت بیاد ولی من دوستت دارم»
ماری« خ..خب..من...باید فکر کنم»
کوک« هرچقدر باشه منتظرت میمونم»
خنده عجله ای کردی و با عجله به سمت اتاقت رفتی...درو بستی و دستتو روی سینت گذاشتی و چشماتو بستی...
ا.ت« هوووووف...باورم نمیشه!...من باید چیکار کنم؟؟»
بلاخره کاراتو انجام دادی و خوابیدی..
...
صبح با صدای آلارم گوشیت از خواب بلند شدی...کشو قوصی به بدنت دادی و از تختت بلند شدی...رفتی توی آشپز خونه که با یه برگه که روی اوپن بود مواجه شدی...
#نامه
سلام ماری شی...من آرا رو بردم مهدکودک...ممنونم که اجازه دادی پیشت بمونیم...خداحافظ
ناخداگاه لبخندی زدی...با یادآوری سوتی که دیشب دادی خندت محو شد...
بلاخره آماده شدی و به سمت مهدکودک حرکت کردی...وارد سالن که شدی چشمت به آرا افتاد...وقتی دیدت بدو بدو اومد و بغلت کرد...همینطور بقیه بچه ها...واقعا اینکه قرار باشه مامان آرا باشی هیجان زده و البته خجالت زدت میکرد...به نظرت بقیه چه فکری میکردن؟
با تمام مشغله های فکری کنار بچه ها بازی کردی و تایم کاریتو گذروندی...
از اتاق زدی بیرون که کوک رو روی کاناپه دیدی...
تقریبا ساعت ۲ شب بود ولی کوک بیدار بود...صدای پاتو که شنید روشو برگردوند و با اون لباسات مواجه شد...نمیدونستی که بیداره با خجالت روی کاناپه نشستی...میتونستی گرمای بدنشو حس کنی...
ماری«ا...امم...ب...بیدار...بودی؟»
کوک«ا..اره...»
#ذهن_کوک
الان بهش بگم؟نکنه بخاطر آرا ردم کنه؟
کوک با هزار تا استرس عزمشو جزم کرد و بحثو باز کرد!
کوک«اممم...م..میگم!»
ماری« بگو!»
نفسه عمیقی کشید و چشماشو بست و پشت سر هم گفت
کوک« هووووووف...ماری من دوست دارم»
خشکت زده بود و نمیدونستی چی بگی!
ماری« چ...چی؟»
کوک که خیالش از گفت حرف راحت شده بود با آرامش گفت
کوک«ماری...من دوست دارم...میدونم ممکنه بخاطر اینکه من یه پدر مجردم ازم بدت بیاد ولی من دوستت دارم»
ماری« خ..خب..من...باید فکر کنم»
کوک« هرچقدر باشه منتظرت میمونم»
خنده عجله ای کردی و با عجله به سمت اتاقت رفتی...درو بستی و دستتو روی سینت گذاشتی و چشماتو بستی...
ا.ت« هوووووف...باورم نمیشه!...من باید چیکار کنم؟؟»
بلاخره کاراتو انجام دادی و خوابیدی..
...
صبح با صدای آلارم گوشیت از خواب بلند شدی...کشو قوصی به بدنت دادی و از تختت بلند شدی...رفتی توی آشپز خونه که با یه برگه که روی اوپن بود مواجه شدی...
#نامه
سلام ماری شی...من آرا رو بردم مهدکودک...ممنونم که اجازه دادی پیشت بمونیم...خداحافظ
ناخداگاه لبخندی زدی...با یادآوری سوتی که دیشب دادی خندت محو شد...
بلاخره آماده شدی و به سمت مهدکودک حرکت کردی...وارد سالن که شدی چشمت به آرا افتاد...وقتی دیدت بدو بدو اومد و بغلت کرد...همینطور بقیه بچه ها...واقعا اینکه قرار باشه مامان آرا باشی هیجان زده و البته خجالت زدت میکرد...به نظرت بقیه چه فکری میکردن؟
با تمام مشغله های فکری کنار بچه ها بازی کردی و تایم کاریتو گذروندی...
۴۶.۸k
۱۴ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.