رمان شخص سوم پارت ۱۵
همینطور که دستت روی چشماش بود به سمت میز ناهار خوری رفتین...
ارا« ماما...ینی خانم ماری..!وقتی گفتم ۱،۲،۳ دستتونو بردارین!»
ماری« باشه..»
ارا« ۱...۲...۳»
دستتو برداشتی و کوک چشماشو باز کرد!
کوک« اوه...خیلی خوشگله!...بیا بغل بابا ببینمت آشپز خانوم!»
و آرا رو بغل کرد!..
آرا همینطور که توی بغل کوک بود گفت
ارا« خانم ماری تو هم بیا بغلمون!»
هردوتون هول کردین...کوک آرا رو زمین گذاشت و دستی هول هولی به سرش کشید!
سریع گفتی!
ماری« من برم یکم آب بخورم!»
سریع از آرا و کوک دور شدی!...رفتی و کنار یخچال وایسادی! به دره یخچال تکیه دادی چشماتو بستی و یه نفس عمیق کشیدی...نمیدونستی چرا ولی هروقت موضوع لمس کردن کسی یا پسری میومد وسط استرس عجیبی میگرفتی!...
کوک که دید نیومدی اومد دنبالت...وقتی اونطوری دیدت سریع اومد سمتت...
کوک« ماری حالت خوبه؟...»
تو که از اومدنش خبر نداشتی سریع چشماتو باز کردی که توی ۱۰ سانتی خودت دیدیش! هول کردی و گفتی..
ماری« عااامم..اره...اره من خوبم!»
کوک« اما صورتت چیزه دیگه ای میگه!»
ماری« عااامم...ن..نه...من خوبم»
کوک« باشه»
کوک رفت و بعدشم تو رفتی...
بعد از ناهار از خانم کیم مسیج گرفتی که باید شیفت ظهر بری مهدکودک...
ماری« عام...جونگ کوک...»
کوک« کوک صدام کن...اینطوری راحت ترم»
ماری« آها..خب...کوک»
کوک« بگو»
ماری« من باید شیفت ظهر برم مهدکودک...عاممم...میشه تا خونم برسونیم؟»
کوک« اره...حتما...»
ماری« مرسی...»
و به سمت کفشات رفتی و پوشیدیشون...از حیاط بیرون رفتی و کنار ماشین وایسادی...کوک هم اومد و باهم سوار ماشین شدین...توی راه موقع چراغ قرمز کوک روت زوم میکرد و چشم ازت برنمیداشت...داشتی از خجالت آب میشدی..آروم گفتی..
ماری« چیزی شده؟»
کوک«اره»
روتو برگردوندی سمتش و گفتی...
ماری« چیشده؟»
کوک« من فکر میکنم بخاطر آراست که منو قبول نمیکنی!»
هول کردی و کل بدنت گر گرفت...
ماری« ن..نه اصلا..»
ادامه حرفت رو کوک قط کرد و گفت...
کوک« پس چرا قبولم نمیکنی؟...اینکه تمام مدت کنارم باشی ولی نتونم اونجوری که دوستدارم صدات کنم و باهات حرف بزنم خیلی عذابم میده!»
حالا فهمیدی چرا انقد کم حرف بود!
ارا« ماما...ینی خانم ماری..!وقتی گفتم ۱،۲،۳ دستتونو بردارین!»
ماری« باشه..»
ارا« ۱...۲...۳»
دستتو برداشتی و کوک چشماشو باز کرد!
کوک« اوه...خیلی خوشگله!...بیا بغل بابا ببینمت آشپز خانوم!»
و آرا رو بغل کرد!..
آرا همینطور که توی بغل کوک بود گفت
ارا« خانم ماری تو هم بیا بغلمون!»
هردوتون هول کردین...کوک آرا رو زمین گذاشت و دستی هول هولی به سرش کشید!
سریع گفتی!
ماری« من برم یکم آب بخورم!»
سریع از آرا و کوک دور شدی!...رفتی و کنار یخچال وایسادی! به دره یخچال تکیه دادی چشماتو بستی و یه نفس عمیق کشیدی...نمیدونستی چرا ولی هروقت موضوع لمس کردن کسی یا پسری میومد وسط استرس عجیبی میگرفتی!...
کوک که دید نیومدی اومد دنبالت...وقتی اونطوری دیدت سریع اومد سمتت...
کوک« ماری حالت خوبه؟...»
تو که از اومدنش خبر نداشتی سریع چشماتو باز کردی که توی ۱۰ سانتی خودت دیدیش! هول کردی و گفتی..
ماری« عااامم..اره...اره من خوبم!»
کوک« اما صورتت چیزه دیگه ای میگه!»
ماری« عااامم...ن..نه...من خوبم»
کوک« باشه»
کوک رفت و بعدشم تو رفتی...
بعد از ناهار از خانم کیم مسیج گرفتی که باید شیفت ظهر بری مهدکودک...
ماری« عام...جونگ کوک...»
کوک« کوک صدام کن...اینطوری راحت ترم»
ماری« آها..خب...کوک»
کوک« بگو»
ماری« من باید شیفت ظهر برم مهدکودک...عاممم...میشه تا خونم برسونیم؟»
کوک« اره...حتما...»
ماری« مرسی...»
و به سمت کفشات رفتی و پوشیدیشون...از حیاط بیرون رفتی و کنار ماشین وایسادی...کوک هم اومد و باهم سوار ماشین شدین...توی راه موقع چراغ قرمز کوک روت زوم میکرد و چشم ازت برنمیداشت...داشتی از خجالت آب میشدی..آروم گفتی..
ماری« چیزی شده؟»
کوک«اره»
روتو برگردوندی سمتش و گفتی...
ماری« چیشده؟»
کوک« من فکر میکنم بخاطر آراست که منو قبول نمیکنی!»
هول کردی و کل بدنت گر گرفت...
ماری« ن..نه اصلا..»
ادامه حرفت رو کوک قط کرد و گفت...
کوک« پس چرا قبولم نمیکنی؟...اینکه تمام مدت کنارم باشی ولی نتونم اونجوری که دوستدارم صدات کنم و باهات حرف بزنم خیلی عذابم میده!»
حالا فهمیدی چرا انقد کم حرف بود!
۲۰.۷k
۱۴ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۳۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.