سلام دوستان قسمت رومان یک اشتباه عشقی 118 ادامه دترد رمان
سلام دوستان قسمت رومان یک اشتباه عشقی 118 ادامه دترد#رمان
#یک اشتباه عشقی
#پارت_صد_هجده
دو روزی میشه که ویدا خودش رو تو اتاق حبس کرده وبیرون نمیاد،خیلی براش نگرانم؛ارسلان هم چند بار اومد ولی نه من راهش دادم نه ویدا خواست ببینتش. هنوز عمو اینا از چیزی خبر ندارن نمی دونم که ارسلان کِی قصد داره همه چیز رو براشون تعریف کنه!
ساعت ده شبه و ویدا طبق معمول تو اتاقشه،تارا هم این روزا حسابی سرش شلوغه،حدود ده روز دیگه مراسم نامزدیشه. آرتین می خواست مراسم رو یه کم عقب بندازه اما آروین قبول نکرد،نمی خواست مامانش اینا به چیزی مشکوک بشن به قول تارا میخواست بی سروصدا از شر پردیس خلاص بشه!
با صدای موبایلم بلند شدم وموبایل رو از میز توالت برداشتم،با دیدن اسم آروین سریع در رو بستم وروی تخت نشستم و روی پاسخگویی کشیدم:
-سلام
با صدای کشیده ای گفت:
-وندا...
بازم مست کرده...لبخندی به آینه ی روبه روم زدم وگفتم:
-آروین چرا هر وقت مستی یاد من میفتی؟
خندید،یه خنده کش دار،اما سریع ساکت شد وگفت:
-چون تو مستی پرونده سیاهم برام مهم نیست،هیچی مهم نیست،نه پردیس نه ارسلان نه اینکه مامانم اینا بفهمن...راحتِ راحتم،بهترین حس دنیارو دارم.
-پس چی برات مهمه؟
زیر لب زمزمه کرد:
-فقط تو..فقط تو مهمی..الان دلم می خواست کنارم بودی..موهای خیست رو می گذاشتی رو شونه ام وبغلم می کردی..مثل اون شب..بهترین شب زندگیم ..دلم می خواد فقط من باشم و تو..کنارهم تا ابد..وقتی چشم هام رو باز می کنم فقط چشم های تو رو ببینم تو چشم های آبیت غرق شم..این بار هم غرق شم ولی این بار تو خوشبختی..
حرف هاش قلبم رو به تپش انداخت..آروین قلب من جنبه نداره این کارا رو باهاش نکن!قلبم تو سینه بی قراری می کرد..ای کاش الان اینجا بود..کنارم..
کش دار صدام زد..ناخواسته گفتم:
-جانم..
-جلوی خونه اتم..میای پایین؟
مگه می تونستم بگم نه؟مگه دلم بهم این اجازه رو می داد؟
از جام بلندشدم وگفتم:
-میام.
سریع به سمت کمد رفتم بافت قرمزم رو کشیدم بیرون وبا ساپورت مشکی وشال مشکس سر کردم وسیع یه خط چشم و کمی برق لب زدم وبا احتیاط از راهرو رد شدم ودر رو باز کردم.
خودم انداختم تو آسانسور واز توآینه موهام رو مرتب کردم. با صدای خانمِ که می گفت طبقه هم کف،پریدم بیرون..
اُبتیمای آروین جلوی مجتمع پارک بود.
نگهبانی رو رد کردم و رفتم بیرون. سوار که شدم بوی عطر سردش مشامم رو پر کرد سرش رو تکیه داده بود به صندلی وبا لبخند به من نگاه می کرد؛انگار داشت یه رویا می دید،دستش رو بلند کرد وکشید به صورتم..رو صورتم بی حرکت موند وگفت:
-واقعی هستی مگه نه؟
-خودت چی فکر میکنی؟
خندید وچشماش رو سریع باز وبسته کرد وگفت:
-الان واقعی هستی ولی دیشب نبودی!دیشب هر چی بهت می گفتم جواب نمی دادی ولی الان حرف می زنی!
قیافه اش مظلوم شد وبا ناراحتی ادامه داد:
-دیشب بهت گفتم بیا امانیومدی...
-خودت که گفتی واقعی نبودم!
تکیه اش رو برداشت وکامل چرخید سمتم وبا چشمایی که از زور مستی خمار بود گفت:
-وندا
کمی متمایل شدم به سمتش وگفتم:
-هوم...
چشمای ملتمسش رو به چشمام دوخت وبالحن کشیده ای گفت:
-خیلی دوستت دارم...خیلی...خیلی...
دستم رو گذاشتم رو چونه اش وصورتش رو روبه روی صورتم قرار دادم وبا لحن محکمی گفتم:
-فردا ساعت چهار میای به همون کافه ای که اوندفعه با فرشاد اینا رفتیم این حرفت رو تو هوشیاری بهِم می زنی. اگه نیای دیگه هیچ وقت نمی خوام این حرفت رو بشنوم.
چونه اش رو ول کردن وتو بهت تعجب تنهاش گذاشتم. تو هوشیاری می خوامت نه مستی!
ادامه دارد
#یک اشتباه عشقی
#پارت_صد_هجده
دو روزی میشه که ویدا خودش رو تو اتاق حبس کرده وبیرون نمیاد،خیلی براش نگرانم؛ارسلان هم چند بار اومد ولی نه من راهش دادم نه ویدا خواست ببینتش. هنوز عمو اینا از چیزی خبر ندارن نمی دونم که ارسلان کِی قصد داره همه چیز رو براشون تعریف کنه!
ساعت ده شبه و ویدا طبق معمول تو اتاقشه،تارا هم این روزا حسابی سرش شلوغه،حدود ده روز دیگه مراسم نامزدیشه. آرتین می خواست مراسم رو یه کم عقب بندازه اما آروین قبول نکرد،نمی خواست مامانش اینا به چیزی مشکوک بشن به قول تارا میخواست بی سروصدا از شر پردیس خلاص بشه!
با صدای موبایلم بلند شدم وموبایل رو از میز توالت برداشتم،با دیدن اسم آروین سریع در رو بستم وروی تخت نشستم و روی پاسخگویی کشیدم:
-سلام
با صدای کشیده ای گفت:
-وندا...
بازم مست کرده...لبخندی به آینه ی روبه روم زدم وگفتم:
-آروین چرا هر وقت مستی یاد من میفتی؟
خندید،یه خنده کش دار،اما سریع ساکت شد وگفت:
-چون تو مستی پرونده سیاهم برام مهم نیست،هیچی مهم نیست،نه پردیس نه ارسلان نه اینکه مامانم اینا بفهمن...راحتِ راحتم،بهترین حس دنیارو دارم.
-پس چی برات مهمه؟
زیر لب زمزمه کرد:
-فقط تو..فقط تو مهمی..الان دلم می خواست کنارم بودی..موهای خیست رو می گذاشتی رو شونه ام وبغلم می کردی..مثل اون شب..بهترین شب زندگیم ..دلم می خواد فقط من باشم و تو..کنارهم تا ابد..وقتی چشم هام رو باز می کنم فقط چشم های تو رو ببینم تو چشم های آبیت غرق شم..این بار هم غرق شم ولی این بار تو خوشبختی..
حرف هاش قلبم رو به تپش انداخت..آروین قلب من جنبه نداره این کارا رو باهاش نکن!قلبم تو سینه بی قراری می کرد..ای کاش الان اینجا بود..کنارم..
کش دار صدام زد..ناخواسته گفتم:
-جانم..
-جلوی خونه اتم..میای پایین؟
مگه می تونستم بگم نه؟مگه دلم بهم این اجازه رو می داد؟
از جام بلندشدم وگفتم:
-میام.
سریع به سمت کمد رفتم بافت قرمزم رو کشیدم بیرون وبا ساپورت مشکی وشال مشکس سر کردم وسیع یه خط چشم و کمی برق لب زدم وبا احتیاط از راهرو رد شدم ودر رو باز کردم.
خودم انداختم تو آسانسور واز توآینه موهام رو مرتب کردم. با صدای خانمِ که می گفت طبقه هم کف،پریدم بیرون..
اُبتیمای آروین جلوی مجتمع پارک بود.
نگهبانی رو رد کردم و رفتم بیرون. سوار که شدم بوی عطر سردش مشامم رو پر کرد سرش رو تکیه داده بود به صندلی وبا لبخند به من نگاه می کرد؛انگار داشت یه رویا می دید،دستش رو بلند کرد وکشید به صورتم..رو صورتم بی حرکت موند وگفت:
-واقعی هستی مگه نه؟
-خودت چی فکر میکنی؟
خندید وچشماش رو سریع باز وبسته کرد وگفت:
-الان واقعی هستی ولی دیشب نبودی!دیشب هر چی بهت می گفتم جواب نمی دادی ولی الان حرف می زنی!
قیافه اش مظلوم شد وبا ناراحتی ادامه داد:
-دیشب بهت گفتم بیا امانیومدی...
-خودت که گفتی واقعی نبودم!
تکیه اش رو برداشت وکامل چرخید سمتم وبا چشمایی که از زور مستی خمار بود گفت:
-وندا
کمی متمایل شدم به سمتش وگفتم:
-هوم...
چشمای ملتمسش رو به چشمام دوخت وبالحن کشیده ای گفت:
-خیلی دوستت دارم...خیلی...خیلی...
دستم رو گذاشتم رو چونه اش وصورتش رو روبه روی صورتم قرار دادم وبا لحن محکمی گفتم:
-فردا ساعت چهار میای به همون کافه ای که اوندفعه با فرشاد اینا رفتیم این حرفت رو تو هوشیاری بهِم می زنی. اگه نیای دیگه هیچ وقت نمی خوام این حرفت رو بشنوم.
چونه اش رو ول کردن وتو بهت تعجب تنهاش گذاشتم. تو هوشیاری می خوامت نه مستی!
ادامه دارد
۷.۸k
۱۶ آبان ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.