پارترمانتمامزندگیمن
#پارت14#رمان_تمام_زندگی_من
+یعنی چی نگین اصلا به داداشش چه ربطی داره خب زندگی خودتونه شما محرم هم هستین
-چه میدونم داداشش مشکل داره گفته اگه عروسی کردین حق ندارین تا من هستم پا بزارین تو خونه سجادم هم با بابای من هم با داداشش دعواش شد از عصر تا حالا توی خیابونا میگردیم تا یکم اروم شده واقعا نمیفهمم چیکار کنم....میخوام سقطش کنم
عصبی گفتم:میزنم تو سرتا دیوونه اون بچه زندس سه ماهشه روانی تو مادرشی تو بخوای سجاد نمیخواد
سجاد صدامون رو شنید و اومد گفت:مرسی نگین جان مرسی که به خواستم احترام گذاشتی چقدر توی ماشین گفتم نمیخوام سقطش کنی چقدر گفتم من بچه رو میخوام
سجاد عصبی از همه خدافسی کرد و رفت نگین هم پشت سرش رفت خواستم برم دنبالشون که نگین گفت:خودم حلش میکنم نمیخواد بیای
-فاطمه مامان بیا هندونه ببر واسه خودتون
+اومدم مامان
رفتم به کمک یاسین هندونه و ظرفا رو اوردم و گذاشتم روی تخت وسط حیاط بچه ها همه جمع شدن و شروع کردن به خوردن ولی من نخوردم یعنی از گلوم پایین نمیرفت علی چقدر هندونه دوست داشت........
پاشدم رفتم سوار دوچرخه شدم و داد زدم:ملتتتتتتتت من رفتم دوچرخه سواری
-بری برنگردی
+یاسین میام براتا
-وی ترسیدم
+بمیر باو
رفتم توی کوچه دیدم نه حال نمیده رفتم توی خیابون بین ماشینا رد میشد هوا سرد بود دندونام روی هم قفل شده بودن دستام هم یخ زده بودن صورتمم فک کنم مثه لبو شده باشن خواستم برگردم که یاسمن رو دیدم که رفت سوار یه ماشین شد شیشه هاش خیلی دودی بود و ندیدم اون که توی ماشین نشسته کیه
توی دل خودم گفتم: علی به من خیانت کرد بزار یاسمن هم بهش خیانت کنه برخلاف حس باطنیم بیخیال قضیه شدم و برگشتم خونه وقتی برگشتم بچه ها والیبال بازی میکردن ولی من به بهونه نخوندن درسام رفتم بالا دوروز دیگه باید میرفتیم مدرسه و من لای کتابامو باز نکرده بودم از همه عذر خواهی کردم و رفتم توی اتاقم وقتی وارد اتاقم شدم دیدم گوشیم داره خودشو میکشه رفتم جواب دادم:هلووووووو
-مرگ و هلو
+به به نگین خانوم جوجوی خاله خوبه؟
-عالیه ،فاطمه فردا میام دنبالت بریم واسه دیدن لباس عروس و وقت ارایشگاه
+وی من چی بپوشمممم
-فردا میخوایم بریم لباس بخریم دیگه
+راست میگیا باشه فقط صبح زود نمیای که فحشت میدم
-باشه بابا کار نداری؟
+کاری نداشتم
-ای بمیری
+پیش مرگم بشی
قطع کردم و دیدم حال خوندن ندارم فقط دینی بود که باید میخوندم که اونم عصر سیزده بدر میخونم دیگه
فردا صبح زود نگین اومد دنبالم حالا خوبه گفتم زود نیا سجاد رفته بود سرکار و قرار بود با نگین بریم دنبال کارا من یه لباس ابی کاربنی بلند خریدم که استیناش تا ارنجم بود و بلندیشم دقیقا تا نوک پام ولی یه طرف لباس کاملا لخت بود و پام مشخص بود خداروشکر بابا اونشب میخواست بره ماموریت وگرنه عمرا میذاشت همچین لباسی بپوشم نگینم دقیقه اول یه لباس عروس خیلی خوشگل انتخاب کرد(حوصله تووصیف لباس عروسو ندارم ولی بدونین خیلی خوشگلللللللللللل بود)
سیزده بدر هم رفتیم باغ ما،بابام یه باغ لیمو گرفته بود که یه خونه هم وسطش بود با کلی گل و تاب ودرخت میوه های دیگه در کل خوش گذشت
شب عروسی نگین که رسید.........
+یعنی چی نگین اصلا به داداشش چه ربطی داره خب زندگی خودتونه شما محرم هم هستین
-چه میدونم داداشش مشکل داره گفته اگه عروسی کردین حق ندارین تا من هستم پا بزارین تو خونه سجادم هم با بابای من هم با داداشش دعواش شد از عصر تا حالا توی خیابونا میگردیم تا یکم اروم شده واقعا نمیفهمم چیکار کنم....میخوام سقطش کنم
عصبی گفتم:میزنم تو سرتا دیوونه اون بچه زندس سه ماهشه روانی تو مادرشی تو بخوای سجاد نمیخواد
سجاد صدامون رو شنید و اومد گفت:مرسی نگین جان مرسی که به خواستم احترام گذاشتی چقدر توی ماشین گفتم نمیخوام سقطش کنی چقدر گفتم من بچه رو میخوام
سجاد عصبی از همه خدافسی کرد و رفت نگین هم پشت سرش رفت خواستم برم دنبالشون که نگین گفت:خودم حلش میکنم نمیخواد بیای
-فاطمه مامان بیا هندونه ببر واسه خودتون
+اومدم مامان
رفتم به کمک یاسین هندونه و ظرفا رو اوردم و گذاشتم روی تخت وسط حیاط بچه ها همه جمع شدن و شروع کردن به خوردن ولی من نخوردم یعنی از گلوم پایین نمیرفت علی چقدر هندونه دوست داشت........
پاشدم رفتم سوار دوچرخه شدم و داد زدم:ملتتتتتتتت من رفتم دوچرخه سواری
-بری برنگردی
+یاسین میام براتا
-وی ترسیدم
+بمیر باو
رفتم توی کوچه دیدم نه حال نمیده رفتم توی خیابون بین ماشینا رد میشد هوا سرد بود دندونام روی هم قفل شده بودن دستام هم یخ زده بودن صورتمم فک کنم مثه لبو شده باشن خواستم برگردم که یاسمن رو دیدم که رفت سوار یه ماشین شد شیشه هاش خیلی دودی بود و ندیدم اون که توی ماشین نشسته کیه
توی دل خودم گفتم: علی به من خیانت کرد بزار یاسمن هم بهش خیانت کنه برخلاف حس باطنیم بیخیال قضیه شدم و برگشتم خونه وقتی برگشتم بچه ها والیبال بازی میکردن ولی من به بهونه نخوندن درسام رفتم بالا دوروز دیگه باید میرفتیم مدرسه و من لای کتابامو باز نکرده بودم از همه عذر خواهی کردم و رفتم توی اتاقم وقتی وارد اتاقم شدم دیدم گوشیم داره خودشو میکشه رفتم جواب دادم:هلووووووو
-مرگ و هلو
+به به نگین خانوم جوجوی خاله خوبه؟
-عالیه ،فاطمه فردا میام دنبالت بریم واسه دیدن لباس عروس و وقت ارایشگاه
+وی من چی بپوشمممم
-فردا میخوایم بریم لباس بخریم دیگه
+راست میگیا باشه فقط صبح زود نمیای که فحشت میدم
-باشه بابا کار نداری؟
+کاری نداشتم
-ای بمیری
+پیش مرگم بشی
قطع کردم و دیدم حال خوندن ندارم فقط دینی بود که باید میخوندم که اونم عصر سیزده بدر میخونم دیگه
فردا صبح زود نگین اومد دنبالم حالا خوبه گفتم زود نیا سجاد رفته بود سرکار و قرار بود با نگین بریم دنبال کارا من یه لباس ابی کاربنی بلند خریدم که استیناش تا ارنجم بود و بلندیشم دقیقا تا نوک پام ولی یه طرف لباس کاملا لخت بود و پام مشخص بود خداروشکر بابا اونشب میخواست بره ماموریت وگرنه عمرا میذاشت همچین لباسی بپوشم نگینم دقیقه اول یه لباس عروس خیلی خوشگل انتخاب کرد(حوصله تووصیف لباس عروسو ندارم ولی بدونین خیلی خوشگلللللللللللل بود)
سیزده بدر هم رفتیم باغ ما،بابام یه باغ لیمو گرفته بود که یه خونه هم وسطش بود با کلی گل و تاب ودرخت میوه های دیگه در کل خوش گذشت
شب عروسی نگین که رسید.........
- ۵.۷k
- ۱۶ شهریور ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط