رفت برای بازی همه قایم شده بودن ات جایی نداشت داشت دنبال یه جایی ...
𝒑𝒂𝒓𝒕 ³⁴
♡ :: ♡ :: ♡
رفت برای بازی همه قایم شده بودن ات جایی نداشت داشت دنبال یه جایی برای قایم شدن می گشت که ناگهان دستش توسط کسی کشیده شد و توی بغل اون شخص فرو رفت ات چرخید تا صورت اون شخص ببینه دید همون مرده است احساس خجالت زیادی داشت مرده خیلی به ات نزدیک شده بود نفس های مرده به گردن ات می خورد ودست مرده جای خوبی نبود که باعث می شد ات بیشتر بدنش رو منقبض کنه و احساس بدی داشته باشه داخل ذهنش فقط یه چیز بود «دلم خیلی برای بغل هات تنگ شده کوک کاش بودی الان بغلت می کردم اغوشت امن ترین جای جهان بود برام» ات همین جور داخل فکر بود که همون بچه پیداشون کرد
بچه : اره پیداتون کردم
ات با لبخند تلخی گفت : من دیگه باید برم مراقب خودتون باشید خوش بگذره
مرده با یه پوزخند به ات گفت : اوه هنوز زوده می موندی تازه اول شبه می خواستیم خوش بگذرونیم
ات ترسید متوجه منظور مرده شد با لحن محکم و با شجاعتی که از ترس لبریز بود گفت : «مچکرم باید برم »
ات خواست بره که با حرف مرده سر جاش خشک شد و ترسید ولی چیزی نگفت سریع دور شد اما ترس عجیبی داشت صدای مرده هی داخل ذهنش پلی می شد احتیاج داشت کوک کنارش باشه بغلش کنه و بگه «از چی می ترسی وقتی منو داری نگران هیچی نباش من اینجام کنارتم » ولی الان تنها بود سریع رفت خونه وقتی رسید خونه
مامان ات : خوش گذشت عزیزم امروز چطور بود
ات با گریه : مامان ....
مامان ات : باز چی شده ، دوباره کوک
ات با گریه : مامان دلم براش تنگ شده .
مامان ات : ای بمیری کوک که بود نبودت برا ما دردسره
ات با گریه : خدا نکنه
که تلفن ات زنگ خورد جواب داد
ات اب دماغش کشید بالا گفت :سلام بفرمایید ات هستم
سومین : سلام ات سومینم داری گریه می کنی
ات پرید هوا مودش در لحضه تغیر کرد و از خوشحالی داشت بال در می اورد با شادی زیادی گفت : سلام سومین جونم خوبی چطوری ؟ چه خبر؟
سومین که فهمید مود ات یهو عوض شد با خنده گفت : یعنی اینقدر منو دوست داری ؟
ات با کنجکاوی : اره عشقم خیلی دوست دارم ، چه خبر از شرکت ؟
سومین با خنده : از شرکت یا رئیس شرکت؟
ات با خجالت : هر دو
سومین : کوک اون اصلا این چند مدت نیومده شرکت شنیدم حالش خوب نیست ..... که ات سریع حرفش رو قطع کرد
ات با نگرانی پرسید : چی ! حالش خوب نیست چی شده؟ مریضه؟ در چه حد حالش بده؟ کجاش درد می کنه ؟دکتر چی گفته؟ یعنی خیلی جدی؟
سومین : امون بده دو دقیقه من خیلی ازش خبر ندارم اما می گفتن افسردگی گرفته از خونتون نمی یاد بیرون هیچی نمی خوره فقط مشروب می خوره خلاصه خیلی حالش بده و ممکنه همین امروز فردا بمیره
ات اشک ریخت و فقط سکوت کرد می دونست این تازه شروع درد و رنج ها است حالا باید بین بد بدتر انتخواب می کرد تصمیمش چیزی نبود جز ...
♡ :: ♡ :: ♡
رفت برای بازی همه قایم شده بودن ات جایی نداشت داشت دنبال یه جایی برای قایم شدن می گشت که ناگهان دستش توسط کسی کشیده شد و توی بغل اون شخص فرو رفت ات چرخید تا صورت اون شخص ببینه دید همون مرده است احساس خجالت زیادی داشت مرده خیلی به ات نزدیک شده بود نفس های مرده به گردن ات می خورد ودست مرده جای خوبی نبود که باعث می شد ات بیشتر بدنش رو منقبض کنه و احساس بدی داشته باشه داخل ذهنش فقط یه چیز بود «دلم خیلی برای بغل هات تنگ شده کوک کاش بودی الان بغلت می کردم اغوشت امن ترین جای جهان بود برام» ات همین جور داخل فکر بود که همون بچه پیداشون کرد
بچه : اره پیداتون کردم
ات با لبخند تلخی گفت : من دیگه باید برم مراقب خودتون باشید خوش بگذره
مرده با یه پوزخند به ات گفت : اوه هنوز زوده می موندی تازه اول شبه می خواستیم خوش بگذرونیم
ات ترسید متوجه منظور مرده شد با لحن محکم و با شجاعتی که از ترس لبریز بود گفت : «مچکرم باید برم »
ات خواست بره که با حرف مرده سر جاش خشک شد و ترسید ولی چیزی نگفت سریع دور شد اما ترس عجیبی داشت صدای مرده هی داخل ذهنش پلی می شد احتیاج داشت کوک کنارش باشه بغلش کنه و بگه «از چی می ترسی وقتی منو داری نگران هیچی نباش من اینجام کنارتم » ولی الان تنها بود سریع رفت خونه وقتی رسید خونه
مامان ات : خوش گذشت عزیزم امروز چطور بود
ات با گریه : مامان ....
مامان ات : باز چی شده ، دوباره کوک
ات با گریه : مامان دلم براش تنگ شده .
مامان ات : ای بمیری کوک که بود نبودت برا ما دردسره
ات با گریه : خدا نکنه
که تلفن ات زنگ خورد جواب داد
ات اب دماغش کشید بالا گفت :سلام بفرمایید ات هستم
سومین : سلام ات سومینم داری گریه می کنی
ات پرید هوا مودش در لحضه تغیر کرد و از خوشحالی داشت بال در می اورد با شادی زیادی گفت : سلام سومین جونم خوبی چطوری ؟ چه خبر؟
سومین که فهمید مود ات یهو عوض شد با خنده گفت : یعنی اینقدر منو دوست داری ؟
ات با کنجکاوی : اره عشقم خیلی دوست دارم ، چه خبر از شرکت ؟
سومین با خنده : از شرکت یا رئیس شرکت؟
ات با خجالت : هر دو
سومین : کوک اون اصلا این چند مدت نیومده شرکت شنیدم حالش خوب نیست ..... که ات سریع حرفش رو قطع کرد
ات با نگرانی پرسید : چی ! حالش خوب نیست چی شده؟ مریضه؟ در چه حد حالش بده؟ کجاش درد می کنه ؟دکتر چی گفته؟ یعنی خیلی جدی؟
سومین : امون بده دو دقیقه من خیلی ازش خبر ندارم اما می گفتن افسردگی گرفته از خونتون نمی یاد بیرون هیچی نمی خوره فقط مشروب می خوره خلاصه خیلی حالش بده و ممکنه همین امروز فردا بمیره
ات اشک ریخت و فقط سکوت کرد می دونست این تازه شروع درد و رنج ها است حالا باید بین بد بدتر انتخواب می کرد تصمیمش چیزی نبود جز ...
- ۱۳.۳k
- ۱۶ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲۹)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط