فیک (کاروان عشق) پارت هفتم
بابام سرشو تکون داد و در و روی جین بست و رفتارش ۱۸۰ درجه تغییر کرد.بعد رو به من گفت:این توله رو بردار و برو گمشو تو اتاقت.
منظورش هایون بود.دست هایون و گرفتم و رفتم تو اتاق خودم.به هایون گفتم:داداشی ببین به بابا درباره ی خونه ی جین یا کارایی که جین برامون انجام داد چیزی نگو خب؟
هایون سرشو تکون داد.بعد بردمش تو اتاق خودش و خوابوندمش.بعد از اینکه برگشتم تو اتاق خودم،سعی کردم بخوابم اما فکر کردن به جین و کلی سوالایی که تو مغزم بود،ذهنمو بهم میریخت. چرا جین باید این همه بهم کمک کنه؟اگه درباره ی اون سگه بهم دروغ گفته باشه چی؟نکنه مهربون نیس و ادای مهربون بودن و در میاره؟از کجا معلوم اونم آدمی مثل بابام نیس؟اهههه...پوفففف.ا/ت این فکرا رو بریز دور.اون مرد،مرده خیلی خوبیه و این تغییر نمیکنه.حداقل امیدوارم تغییر نکنه.بعد از یه ربع چشام داشت سنگین میشد و کم کم خوابم برد.
(صبح)
صبح که بیدار شدم،با گردن درد شدیدی بیدار شدم.انگار سرمو بد روی بالشت گذاشته بودم.بلند شدم و صورتمو شستم.خیلی گرسنم بود ولی اون عوضی داشت صبحونه میخورد در نتیجه نمیزاشت ماعم سره میزه صبحونه بشینیم.سریع آماده شدم و هایون و آماده کردم.رفتیم بیرون که دیدم جین جلوی دره خونه وایساده.سریع دویدم سمتش و بازوشو گرفتم و کشیدم اونور.گفتم:هی...جین چیکار میکنی؟
گفت:صبح توام بخیر.اومدم دنبالت بریم باهم صبحونه بخوریم.
گفتم:نه جین باید برم غذا بفروشم.همونجا هم یچیزی میخورم.
گفت:نخیر شما دوتا با من میاین.
چون گرسنم بود،زود قبول کردم و گفتم:اوففف...باشه منم خیلی گشنمه.بریم.
یکم راه رفتیم که رسیدیم به یه کارگاه خالی بزرگ.به جین گفتم:این...چیه؟
گفت:راه میانبر.باید از توی این کارگاه رد شیم.
درو باز کردم که یهو یه نفر یه دستمال توی دهنم گذاشت و از اون طرف چند نفر دیگه دست و پامو بستن.من که کلی شکه شده بودم،تو اون لحظه فقد به فکر هایون بود که اونم چند نفر گرفتن ولی چون دستمال تو دهنم بود،نتونستم چیزی بگم.یدقه به این فکر کردم که چرا جین کمکم نمیکنه؟چشم به جین افتاد که رفت نشست روی یه صندلی روبهروی یه نفر که انگار رئیس اینا بود.از همون اول نقشش این بود؟باید حدس میزدم.اما من آدمی نبودم که بخوام گریه کنم یا تسلیم شم.داشتم تقلا میکردم که جین به اون مرد گفت:برات آوردمش.حالا خواهر و برادرم و پس بده وگرنه میبرمش و معامله کنسل میشه.
با کلی تقلا دستمال از دهنم افتاد بیرون و رو به جین گفتم:اگه من جات بودم،به جای اینکه پرنسس و در ازای معامله بکشم،جادوگر و از پا در میاوردم تا دیگه معامله ای نمونه.(بچه ها حدس بزنید این دیالوگ کدوم سریاله؟)
از قیافه ی جین معلوم بود که تردید داشت ولی بعد از تقریبا ۲۰ ثانیه گفت:معامله کنسله من میبرمشون.
از رو صندلی بلند شد و اومد سمت من.بلندم کرد و بعد هم هایون و از اونا گرفت و رفتیم بیرون از اون کارگاه
منظورش هایون بود.دست هایون و گرفتم و رفتم تو اتاق خودم.به هایون گفتم:داداشی ببین به بابا درباره ی خونه ی جین یا کارایی که جین برامون انجام داد چیزی نگو خب؟
هایون سرشو تکون داد.بعد بردمش تو اتاق خودش و خوابوندمش.بعد از اینکه برگشتم تو اتاق خودم،سعی کردم بخوابم اما فکر کردن به جین و کلی سوالایی که تو مغزم بود،ذهنمو بهم میریخت. چرا جین باید این همه بهم کمک کنه؟اگه درباره ی اون سگه بهم دروغ گفته باشه چی؟نکنه مهربون نیس و ادای مهربون بودن و در میاره؟از کجا معلوم اونم آدمی مثل بابام نیس؟اهههه...پوفففف.ا/ت این فکرا رو بریز دور.اون مرد،مرده خیلی خوبیه و این تغییر نمیکنه.حداقل امیدوارم تغییر نکنه.بعد از یه ربع چشام داشت سنگین میشد و کم کم خوابم برد.
(صبح)
صبح که بیدار شدم،با گردن درد شدیدی بیدار شدم.انگار سرمو بد روی بالشت گذاشته بودم.بلند شدم و صورتمو شستم.خیلی گرسنم بود ولی اون عوضی داشت صبحونه میخورد در نتیجه نمیزاشت ماعم سره میزه صبحونه بشینیم.سریع آماده شدم و هایون و آماده کردم.رفتیم بیرون که دیدم جین جلوی دره خونه وایساده.سریع دویدم سمتش و بازوشو گرفتم و کشیدم اونور.گفتم:هی...جین چیکار میکنی؟
گفت:صبح توام بخیر.اومدم دنبالت بریم باهم صبحونه بخوریم.
گفتم:نه جین باید برم غذا بفروشم.همونجا هم یچیزی میخورم.
گفت:نخیر شما دوتا با من میاین.
چون گرسنم بود،زود قبول کردم و گفتم:اوففف...باشه منم خیلی گشنمه.بریم.
یکم راه رفتیم که رسیدیم به یه کارگاه خالی بزرگ.به جین گفتم:این...چیه؟
گفت:راه میانبر.باید از توی این کارگاه رد شیم.
درو باز کردم که یهو یه نفر یه دستمال توی دهنم گذاشت و از اون طرف چند نفر دیگه دست و پامو بستن.من که کلی شکه شده بودم،تو اون لحظه فقد به فکر هایون بود که اونم چند نفر گرفتن ولی چون دستمال تو دهنم بود،نتونستم چیزی بگم.یدقه به این فکر کردم که چرا جین کمکم نمیکنه؟چشم به جین افتاد که رفت نشست روی یه صندلی روبهروی یه نفر که انگار رئیس اینا بود.از همون اول نقشش این بود؟باید حدس میزدم.اما من آدمی نبودم که بخوام گریه کنم یا تسلیم شم.داشتم تقلا میکردم که جین به اون مرد گفت:برات آوردمش.حالا خواهر و برادرم و پس بده وگرنه میبرمش و معامله کنسل میشه.
با کلی تقلا دستمال از دهنم افتاد بیرون و رو به جین گفتم:اگه من جات بودم،به جای اینکه پرنسس و در ازای معامله بکشم،جادوگر و از پا در میاوردم تا دیگه معامله ای نمونه.(بچه ها حدس بزنید این دیالوگ کدوم سریاله؟)
از قیافه ی جین معلوم بود که تردید داشت ولی بعد از تقریبا ۲۰ ثانیه گفت:معامله کنسله من میبرمشون.
از رو صندلی بلند شد و اومد سمت من.بلندم کرد و بعد هم هایون و از اونا گرفت و رفتیم بیرون از اون کارگاه
۱۳.۹k
۰۳ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.