❤️🩹پارت دو❤️🩹
هوای سرد شب بهصورتش برخورد کرد. چشمانش میسوخت.
روی پلهٔ کنار ورودی نشست و سعی کرد خودش را آرام کند… اما اشکها آرام نمیشدند.
او نمیخواست شوگا را ناراحت کند.
نمیخواست لحظهٔ کنسرت را خراب کند.
اما در آن لحظه، فقط میخواست فرار کند.
چند دقیقه گذشت…
تا اینکه در عقب صحنه باز شد.
کسی با عجله بیرون آمد.
شوگا.
هنوز نفسنفس میزد، انگار وسط اجرا رها کرده باشد تا به دنبالش بیاید.
وقتی نانا را دید، با قدمهای آرام نزدیک شد و کنار او نشست.
نانا لحظهای جا خورد.
شوگا بلافاصله شروع کرد به حرف زدن:
«ببخشید… من فکر کردم خوشحال میشی… نمیخواستم تحت فشار بذارمت…»
لبهایش تکان میخوردند.
اما برای نانا، هیچ صدایی وجود نداشت.
فقط حرکتهای سریع و گنگ دهانش.
نانا پلک زد.
چهرهاش سردرگم بود.
چیزی نمیفهمید.
هیچچیز.
شوگا ادامه داد:
«من فقط… میخواستم یه لحظهٔ ویژه برات بسازم…»
نانا نگاهش را پایین انداخت.
او نمیتوانست لبخوانی کند.
حرکتها خیلی سریع بودند.
دستش لرزید.
سپس آرام با انگشت روی هوا نوشت:
«من نمیشنوم…»
شوگا لحظهای در جا خشک شد.
نگاهش از لبهای نانا به انگشتش رفت.
بعد به چشمهایش.
چیزی در چهرهاش تغییر کرد—
ترکیبی از شوک، فهمیدن، و پشیمانی.
نانا در ادامه نوشت:
«نمیفهمم چی میگی.»
شوگا نفس عمیقی کشید.
بعد خیلی آرام، با احتیاط، دست نانا را گرفت و با انگشت خودش روی کف دستش نوشت:
“متأسفم.”
نانا وقتی لرزش حرفها را روی پوستش حس کرد،
برای اولین بار بعد از آن لحظهٔ سخت،
لبخند کوچکی زد.
در سکوتی کامل—
سکوتی که نانا همیشه در آن زندگی میکرد و شوگا تازه قدم به آن گذاشته بود—
هر دو یکدیگر را فهمیدند.
روی پلهٔ کنار ورودی نشست و سعی کرد خودش را آرام کند… اما اشکها آرام نمیشدند.
او نمیخواست شوگا را ناراحت کند.
نمیخواست لحظهٔ کنسرت را خراب کند.
اما در آن لحظه، فقط میخواست فرار کند.
چند دقیقه گذشت…
تا اینکه در عقب صحنه باز شد.
کسی با عجله بیرون آمد.
شوگا.
هنوز نفسنفس میزد، انگار وسط اجرا رها کرده باشد تا به دنبالش بیاید.
وقتی نانا را دید، با قدمهای آرام نزدیک شد و کنار او نشست.
نانا لحظهای جا خورد.
شوگا بلافاصله شروع کرد به حرف زدن:
«ببخشید… من فکر کردم خوشحال میشی… نمیخواستم تحت فشار بذارمت…»
لبهایش تکان میخوردند.
اما برای نانا، هیچ صدایی وجود نداشت.
فقط حرکتهای سریع و گنگ دهانش.
نانا پلک زد.
چهرهاش سردرگم بود.
چیزی نمیفهمید.
هیچچیز.
شوگا ادامه داد:
«من فقط… میخواستم یه لحظهٔ ویژه برات بسازم…»
نانا نگاهش را پایین انداخت.
او نمیتوانست لبخوانی کند.
حرکتها خیلی سریع بودند.
دستش لرزید.
سپس آرام با انگشت روی هوا نوشت:
«من نمیشنوم…»
شوگا لحظهای در جا خشک شد.
نگاهش از لبهای نانا به انگشتش رفت.
بعد به چشمهایش.
چیزی در چهرهاش تغییر کرد—
ترکیبی از شوک، فهمیدن، و پشیمانی.
نانا در ادامه نوشت:
«نمیفهمم چی میگی.»
شوگا نفس عمیقی کشید.
بعد خیلی آرام، با احتیاط، دست نانا را گرفت و با انگشت خودش روی کف دستش نوشت:
“متأسفم.”
نانا وقتی لرزش حرفها را روی پوستش حس کرد،
برای اولین بار بعد از آن لحظهٔ سخت،
لبخند کوچکی زد.
در سکوتی کامل—
سکوتی که نانا همیشه در آن زندگی میکرد و شوگا تازه قدم به آن گذاشته بود—
هر دو یکدیگر را فهمیدند.
- ۷۶
- ۱۵ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط