👻3👻
باد سردی در فضای بیرون پیچید. نانا هنوز دستش را روی کف دستش نگه داشته بود تا گرمای نوشتن شوگا خاموش نشود. هیچکدام حرفی نمیزدند—سکوتی سنگین و در عین حال آرام.
اما ناگهان صدای قدمهایی تند و محکم نزدیک شد.
بادیگاردی بزرگجثه از گوشهٔ ساختمان ظاهر شد. صورتش جدی بود و نفسش نشان میداد که بهسرعت آمده. وقتی شوگا را دید، به سمتش خم شد و با عجله گفت:
«یونگی، اینجا امن نیست. چند نفر دور محوطه جمع شدن، باید فوراً برگردی داخل.»
شوگا در حالی که هنوز کنار نانا نشسته بود، فقط سرش را تکان داد. سپس نگاهش را به نانا برگرداند؛ دختری که هنوز نمیدانست چه خبر است، فقط نگاهشان را جابهجا میکرد.
بادیگارد با تأکید گفت:
«واقعاً خطرناکه. لطفاً الان برگردید.»
شوگا بدون لحظهای تردید ایستاد.
دستش را آرام سمت نانا دراز کرد.
نانا کمی جا خورد.
اما وقتی نگاه مطمئن و آرام شوگا را دید—بدون حرف، بدون صدا—دستش را در دست او گذاشت.
شوگا دستش را گرفت و آهسته گفت (هرچند میدانست او نمیشنود):
«بیا با من… اینجا بهتره.»
نانا چیزی نمیشنید اما حرکت لبها و گرمای دستش برایش کافی بود تا بفهمد که باید همراهش برود.
بادیگارد جلوتر حرکت کرد و شوگا دست نانا را محکم ولی آرام نگه داشت و او را از پلهها بالا برد. از کنار در ورود اضطراری گذشتند و وارد راهروی کمنور پشت صحنه شدند.
همهجا شلوغ بود—تکنسینها، نورپردازها، کارکنان صحنه—اما وقتی شوگا با دختری ناشناس وارد شد، همه متوقف شدند و با تعجب نگاه کردند.
شوگا با لحنی جدی رو به تیم امنیت و کارکنان گفت:
«گوش کنید…
از این دختر حتی یک عکس یا فیلم نباید منتشر بشه.
اگر کوچکترین تصویری بیرون بره، هر کسی مقصر باشه فوراً اخراج و جریمه میشه.
فهمیدید؟»
سکوت سنگینی در تونل پشتصحنه افتاد.
همه فقط سر تکان دادند.
نانا نمیشنید چه گفته شد، اما احساس کرد فضا تغییر کرده.
نگاهها، سکوت، حرکت سریع کارکنان… همه چیز نشان میداد اتفاق مهمی افتاده.
شوگا آرام رو به او برگشت.
دستش را رها نکرد.
کمی خم شد تا در میدان دید نانا قرار گیرد.
خیلی آهسته، شمرده، با زبان بدن و اشاره گفت:
«امن شد… تو اینجایی… با من.»
نانا نگاهش کرد.
چیزی از حرفها نفهمید،
اما حس امنیتی که کنار او داشت…
حسی که در تمام عمر در میان صداهای خاموش نداشت…
اما ناگهان صدای قدمهایی تند و محکم نزدیک شد.
بادیگاردی بزرگجثه از گوشهٔ ساختمان ظاهر شد. صورتش جدی بود و نفسش نشان میداد که بهسرعت آمده. وقتی شوگا را دید، به سمتش خم شد و با عجله گفت:
«یونگی، اینجا امن نیست. چند نفر دور محوطه جمع شدن، باید فوراً برگردی داخل.»
شوگا در حالی که هنوز کنار نانا نشسته بود، فقط سرش را تکان داد. سپس نگاهش را به نانا برگرداند؛ دختری که هنوز نمیدانست چه خبر است، فقط نگاهشان را جابهجا میکرد.
بادیگارد با تأکید گفت:
«واقعاً خطرناکه. لطفاً الان برگردید.»
شوگا بدون لحظهای تردید ایستاد.
دستش را آرام سمت نانا دراز کرد.
نانا کمی جا خورد.
اما وقتی نگاه مطمئن و آرام شوگا را دید—بدون حرف، بدون صدا—دستش را در دست او گذاشت.
شوگا دستش را گرفت و آهسته گفت (هرچند میدانست او نمیشنود):
«بیا با من… اینجا بهتره.»
نانا چیزی نمیشنید اما حرکت لبها و گرمای دستش برایش کافی بود تا بفهمد که باید همراهش برود.
بادیگارد جلوتر حرکت کرد و شوگا دست نانا را محکم ولی آرام نگه داشت و او را از پلهها بالا برد. از کنار در ورود اضطراری گذشتند و وارد راهروی کمنور پشت صحنه شدند.
همهجا شلوغ بود—تکنسینها، نورپردازها، کارکنان صحنه—اما وقتی شوگا با دختری ناشناس وارد شد، همه متوقف شدند و با تعجب نگاه کردند.
شوگا با لحنی جدی رو به تیم امنیت و کارکنان گفت:
«گوش کنید…
از این دختر حتی یک عکس یا فیلم نباید منتشر بشه.
اگر کوچکترین تصویری بیرون بره، هر کسی مقصر باشه فوراً اخراج و جریمه میشه.
فهمیدید؟»
سکوت سنگینی در تونل پشتصحنه افتاد.
همه فقط سر تکان دادند.
نانا نمیشنید چه گفته شد، اما احساس کرد فضا تغییر کرده.
نگاهها، سکوت، حرکت سریع کارکنان… همه چیز نشان میداد اتفاق مهمی افتاده.
شوگا آرام رو به او برگشت.
دستش را رها نکرد.
کمی خم شد تا در میدان دید نانا قرار گیرد.
خیلی آهسته، شمرده، با زبان بدن و اشاره گفت:
«امن شد… تو اینجایی… با من.»
نانا نگاهش کرد.
چیزی از حرفها نفهمید،
اما حس امنیتی که کنار او داشت…
حسی که در تمام عمر در میان صداهای خاموش نداشت…
- ۶۵
- ۱۵ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط