fiction selected love ep6
fiction selected love ep6
- اره نگران نباش یکم دیگه میرسیم
تو دلم باشه ای گفتم و چشمم رو به منظره ی روبه رو دوختم جنگل زیبایی بود ولی با یه نگاه میشد گفت که شب هاش خیلی ترسناکه
چانیول درست گفته بود یه ربع بعد رسیدیم پیاده شدم وسایل رو از پشت ماشین برداشتم و شروع به نمونه برداری و حتی نوشتن بعضی چیز ها کردم چان فقط واستاده بود و اطراف رو نگاه میکرد و همین حرصم رو در اومد و با قیافه پوکر گفتم:آقا زاده بیای یه کمکی بکنی بد نیست ها به کسی بر نمیخوره
-چی من؟؟؟
-الان به غیر از من و تو اینجاکسی هست -_-
-آهان باشه اومدم
وقتی رسیدیم ظهر شده بود و تا تمام نمونه ها و اطلاعاتی را که میخواستیم برداریم یکم طول کشید و کم کم هوا داشت تاریک میشد
-آخییییش بلاخره کامل شد خوب چان جمع کن دیگه بریم من هم خیلی گشنمه هم خستم دیگه دارم میمیرم
-باشه بریم
همه ی وسایل رو جمع کردیم و پشت ماشین گزاشتیم سوار شدیم و اومدیم بریم که....
چان-آههه
-چیشده؟؟؟
-ماشین روشن نمیشه
-چی؟چرا؟چیشده وای نه الان شب میشه بعد ما موندیم تو این جنگل وحشتناک
-آروم باش نگران نباش چیزی نیست الان درستش میکنم
چانیول پیاده شد کاپوت ماشین رو بالا زد و شروع کرد که ببینه اشکال از کجاس...
...........................................
ازدید چانیول...
همه چیو چک کردم همه چیز سالمه پس این ماشین لعنتی چشه اه
کابوت رو پایین دادم از قیافش کاملا معلوم بود ترسیده سعی کردم برم تو بهش یکم آرامش بدم
تا پامو گزاشتم توی ماشین سریع پرسید:چیشد؟؟
-هیچی نگران نباش چیزی نیست فقط باید...
-فقط باید چی؟؟؟
-هیچی ببین من یکم میرم جلو ببینم میتونم جایی رو پیدا کنم فک کنم این اطراف باید یه روستا باشه تو نگران نباش و همین جا بشین باشه
و با حرکت سر بهم فهموند که موافقه ولی باز معلوم بود از این که مدتی تنها میمونه خیلی میترسه
از ماشین پیاده شدم و به سمت جلو حرکت کردم
...........................................
هوا کاملا تاریک شده بود مه بدی جاده رو پوشونده بود و این فضا رو ترسناک تر میکرد سردم بود با این که کلی پتو روی خودم کشیده بود کم کم داشتم بیحال میشدم پس چانیول کجایی نکنه بلایی سرش اومده باشه وای نهه دیگه نمیتونستم چشمام سنگینی میکرد دلم میخواست بخوابم....
...........................................
یه ربعی میشد داشتم همین طوری جلو میرفتم ولی فقط جاده بود به جایی نرسیدم تصمیم گرفتم برگردم ب
- اره نگران نباش یکم دیگه میرسیم
تو دلم باشه ای گفتم و چشمم رو به منظره ی روبه رو دوختم جنگل زیبایی بود ولی با یه نگاه میشد گفت که شب هاش خیلی ترسناکه
چانیول درست گفته بود یه ربع بعد رسیدیم پیاده شدم وسایل رو از پشت ماشین برداشتم و شروع به نمونه برداری و حتی نوشتن بعضی چیز ها کردم چان فقط واستاده بود و اطراف رو نگاه میکرد و همین حرصم رو در اومد و با قیافه پوکر گفتم:آقا زاده بیای یه کمکی بکنی بد نیست ها به کسی بر نمیخوره
-چی من؟؟؟
-الان به غیر از من و تو اینجاکسی هست -_-
-آهان باشه اومدم
وقتی رسیدیم ظهر شده بود و تا تمام نمونه ها و اطلاعاتی را که میخواستیم برداریم یکم طول کشید و کم کم هوا داشت تاریک میشد
-آخییییش بلاخره کامل شد خوب چان جمع کن دیگه بریم من هم خیلی گشنمه هم خستم دیگه دارم میمیرم
-باشه بریم
همه ی وسایل رو جمع کردیم و پشت ماشین گزاشتیم سوار شدیم و اومدیم بریم که....
چان-آههه
-چیشده؟؟؟
-ماشین روشن نمیشه
-چی؟چرا؟چیشده وای نه الان شب میشه بعد ما موندیم تو این جنگل وحشتناک
-آروم باش نگران نباش چیزی نیست الان درستش میکنم
چانیول پیاده شد کاپوت ماشین رو بالا زد و شروع کرد که ببینه اشکال از کجاس...
...........................................
ازدید چانیول...
همه چیو چک کردم همه چیز سالمه پس این ماشین لعنتی چشه اه
کابوت رو پایین دادم از قیافش کاملا معلوم بود ترسیده سعی کردم برم تو بهش یکم آرامش بدم
تا پامو گزاشتم توی ماشین سریع پرسید:چیشد؟؟
-هیچی نگران نباش چیزی نیست فقط باید...
-فقط باید چی؟؟؟
-هیچی ببین من یکم میرم جلو ببینم میتونم جایی رو پیدا کنم فک کنم این اطراف باید یه روستا باشه تو نگران نباش و همین جا بشین باشه
و با حرکت سر بهم فهموند که موافقه ولی باز معلوم بود از این که مدتی تنها میمونه خیلی میترسه
از ماشین پیاده شدم و به سمت جلو حرکت کردم
...........................................
هوا کاملا تاریک شده بود مه بدی جاده رو پوشونده بود و این فضا رو ترسناک تر میکرد سردم بود با این که کلی پتو روی خودم کشیده بود کم کم داشتم بیحال میشدم پس چانیول کجایی نکنه بلایی سرش اومده باشه وای نهه دیگه نمیتونستم چشمام سنگینی میکرد دلم میخواست بخوابم....
...........................................
یه ربعی میشد داشتم همین طوری جلو میرفتم ولی فقط جاده بود به جایی نرسیدم تصمیم گرفتم برگردم ب
۹.۳k
۱۱ اردیبهشت ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.